هیچکس، سلام
نمی دانم نامه هایم بدستت می رسد یا نه. نمی دانم اگر این نامه بدستت برسد، می خوانی اش یا نه. اصلا برایت... نمی دانم! فقط حس می کنم واژه واژه ی این نامه را وقتی که در ذهنم جوانه می زدند خوانده ای. حس عجیبی ست؛ حسی که پیشترها کمتر جدی می گرفتمش، حسی که دوست دارم هدیه ای بدانمش از طرف تو. نمی دانم که هستی، کجا هستی، چطور هستی... می دانم هستی و برای همه ی اینها «هیچکس» ت می نامم و حسی را که یادآور توست و هدیه ی توست و حس توست، «هدیه ای از هیچکس»!
هر کسی می توانی باشی اما "هرکس" نه! دیریست صدایت می زنم، با تمام خفگی ام، اما جوابی نمی شنوم. نه که جوابم را ندهی - تو از آنها نیستی- چرا جوابت را نمی شنوم؟ رنج می برم که هستی، اما نمی بینمت! نیستی، اما حس می کنمت؛ حضور سنگینت را روی سینه ام، نفس های داغت را بر چهره ی سوخته ام و استیلای منفجر کننده ی روحت را در قلبم! تو در دل من نمی گنجی، جا نمی شوی، سرریز می کنی و من...
هر طور شده می خواهم نگهت دارم!
چه بسیار دلها که زیر پا نهادم - خدا مرا ببخشد - غرورها که بیرحمانه خرد کردم، امیدها که بر باد دادم برای رسیدن به تو، برای دریافتنت، برای دیدنت، برای شنیدن صدای زیبایت... دنیاها ساختم و ویرانشان کردم، همه را... تو را در هیچکدامشان پیدا نکردم! سازها ساختم برایت، ترکه ترکه مهر به هم چسباندم، ذره ذره با روح صفا دادمش تا مگر سه تاری شود لایق سرپنجه های سیمینت، شایسته ی زخمه ی تویی که نمی شناسمت، اصلا نمی دانم ساز می زنی یا نه...
اما چرا، سه تار می زنی؛ حتی شیرینتر از صبا، آسمانی تر از لطفی و دلنشین تر از عبادی! « جامه دران» تو را می شنیده اند الحق آنجا که شمس مستت می شده و مولوی به رقص می آمده، آری، « روح الارواح» توست که این جماعت مردگان، از خاک بریده اند و این حیرانی... «شهرآشوب» می زنی که جهانی به آشوب زخمه ات قیامت شود... دیوانه می کنی ام آخر!
سازهایم لیاقت سرانگشتانت را ندارند. آتش را چون همیشه پیکی می بینم که بسوی تو می آید. باید ببخشی، هشت روز بعد چهارشنبه است و من... بار دیگر سازی ساخته ام برایت، میفرستم تا بیاورد. می دانم لایق پنجه های تو نیست... حتی اگر به دستت برسد، حتی اگر قبولش کنی، حتی اگر بخواهی بنوازیش... نمی شود! در خود می شکند؛ خرد می شود. نشستن در آغوش تو، گناهیست نابخشودنی و ساز من...
این گستاخی عظیم را تاب نمی آورد!
روزی خواهی آمد از دشت بیقراری بر یال ابر و باران.....
سلام
من تحت تاثیر نوشته ی شما قرار گرفتم.کاش همه میتوانستند حرفهایشان را به سادگی بیان کنند.
در ضمن وبلاگ قشنگی دارید.
سلام دوست عزیز
چند بار نوشتتون رو خوندم خیلی با احساس بود!
فقط نمی دونم چرا انقدر شکسته نفسی.......؟
ممنونم از حضور گرمت
موفق باشید
سلام .
ممنونم از اینکه با احساس پاکت کلبه نوشته هایم را نورانی کردی . چند خطی به نشانه امید برای نوشتی و بعد رفتی ...
به پاس قدم هایت اکنون پیش تو آمدم تا در ناراحتی هایت با تو شریک شوم ... آرزو کنم برای تو برای خودم و همه آنها که عاشقند ...
نامه ای به هیچکس.هیچکسی که قد همه کس است.اما همه کس هم ذره ای است در برابر این هیچکس.شاید سالها بسوزی و باز غریبه اش بمانی شاید هم روزی لطفش تو را در یابد./این برداشت من از این نامه بود چقدر درست فهمیده ام نمیدانم/شعر قبلی هم زیباست.اینروزها درگیر خانه تکانیم پس میبخشید که دیر سر زدم.
... و به امید این شاید هاست که می توان در این کویر زنده ماند...
سلام خوبین شما
مثل همیشه پر احساس وعمیق