نامه هایی به هیچکس!

به همایی که از جهنم تا کویر، بی ادعاتر از آب، در برابر آتشبار آفتاب، لحظه ای سایه اش را از سرم دریغ نکرد؛ بی صدا بی ریا بی توقع

نامه هایی به هیچکس!

به همایی که از جهنم تا کویر، بی ادعاتر از آب، در برابر آتشبار آفتاب، لحظه ای سایه اش را از سرم دریغ نکرد؛ بی صدا بی ریا بی توقع

عمروعاصی که قرآن بر نیزه کرد مسلمان ترین بود یا عثمان معصومترین؟

آهای عاشقای دلشکسته کجایین؟ آهای صاحبای عشقهای آتشین! آی مجنونهای غبار عاشقی بر رخ نشسته، فرهادهای مظلوم، شهدای گمنام عملیات طریق العشق(!)، ز تن نیرو ز دیده خواب رفته های به درد دوست داشتن آشنا، معصوم... اه که دیگه بوی گند این معصومیتهای ساختگی تون داره دلمو بهم می زنه! آهای خوش قلبها، خوش خیالها، دلشکسته ها، معصوم نماها؛ شمایی که تو عمرتون فتوای قتل یه سوسک رو هم ندادین! با شمام بافنده های فرشهای خرده غروری، شمایی که تمام وجودتونو گذاشتین تو راه عشق افلاطونی تاجرانه تون و...

کسی صدامو میشنوه؟؟؟ یا همه تون خودتونو زدین به کری؟! گوشهاتونو گرفتین؟ کدومتون وجودشو داره بیاد جلو بشنوه؟ و مثل "تنها فلسطینی"؛ تنها مظلوم و تک عاشق تاریخ بشریت و کل کائنات ( آه، چه عاشقانه... چه زور معصومانه ای زده می شه که وجهه ای بعنوان یه مظلوم بالفطره ی محکوم به زندگی دست و پا بشه و تا حد امکان برای تمام موجودات کون و مکان معصومیت و مظلومیتش رو تداعی کنه با این اسم) فقط با دیدن یه پر از دم باشکوه اون خروس(شترمرغ تناسبش بیشتره) و در این مورد خاص عدم توانایی تون در کولی بازیای سیمرغ بلورینی و بدینطریق انکار تنها یه دونه از تناقضات عظیم وجودتون فکر کنین که دیگه بیدار شدین و پاشین برین عین ناصرخسرو که بیدار شد، عین بایزید بسطامی که بیدار شد، عین مولانا که بیدار شد یه بوق بردارین جیغ و داد کنین که بیدار شدین! ادای این به واقع بیدار شده ها رو در بیارین و یه ژست مثلا شریعتی بگیرین به خودتون یا خودتونو شبیه فروغ آرایش کنین اون وقتی که تولدی دیگر رو نوشت و تو عوالم زیرزمینی تون توهم ببافین که آره ما هم رفتیم و دیدیم چی شد! خودمونیم بودا شدن به همین راحتی بودها؟!

سرتونو از زیر برف بیارین بیرون طلبتونو آوردم! چکهای توجه تونو بیارین نقد کنم! بقول اون یارو سیب آوردم؛ سیب سرخ "مال" شما بودن! اینجا یه معشوق سنگدل بی رحم بی انصاف مغرور "منو نادیده انگاشتین" جنبه عذرخواهی ندار بی توجه ایستاده! می فهمین؟؟؟؟؟؟

این منم! اینجا! خدای گونه ای در تبعید...

معشوق سرکش این قلبهای شکسته بسته، پاره غرورهای خوره گرفته، معصومیت های هیولایی نحس و پلید، گرگ(!)های خوش خیال، شیداهای چو گل صد جای پیراهن دریده، عاشقای مظلوم نمای یه کم زیادی زرنگ!!!

حالت تهوع دارم! با احتیاط نزدیک بشین که می خوام عق بزنم از دیدن این دلهای شکسته تون، این قلبهای –مثلا- پاک تون، زنجیرهای خاردار توقعاتتون، پیچکهای زهرآگین انتظارات بیجاتون، هدیه های –مثلا- عاشقانه تون... آخی آخی چه معصومیتی می تراود از این عشقهای تاجرانه ی بخوای نخوای باید فقط مال من باشی چون تو تمام منظومه شمسی تنها من عاشقتم و تو چکاره ای که حق انتخاب داشته باشی! اما معصومیتی که عین نجاسته کدوم درد کدوم معشوقی رو می خواد یا می تونه که دوا کنه؟؟؟؟؟ با چی می خواین معشوق سنگدلتون رو از دردی که هیچوقت ظرفیت فهمش رو نداشتین نجات بدین؟ یا این نقاب تزویر "می خوام کمکت کنم" هم جزو نقشه هاتونه برای تصاحب یه شیء شبیه انسان؛ یه عروسک؛ یه معشوق " و تو؛ دست یافتنی اما دور! "با چی می تونین بکشینش بیرون از اون جایی که روحتان را هم بدان راه نیست؟ بعد از نجات(!)ش نقشه کشیدین چی بش بدین؟ سنگفرشی از خرده های غرور گندیده تون؟ مظلوم نمایی تزویر آلودتون یا معصومیت نجسی که بمحض نخستین ترنمش بر دوش هر نمازگزاری، به چشم بر هم زدنی حکم اخراجش از معبد لطف ازلی اجرا می شه؟! اونم بدون محاکمه و قضاوت و دفاعیه و...

این منم! اینجا! خدای گونه ای در تبعید...

گرگی سنگیندل، یکرنگ، اگرچه گرگ! و ققنوسی همواره در حریق... و یکی مثل شماها {عاشق، معصوم، مظلوم} نما حتی مظلومتر از شهید شیرخواره ی کربلا، یه جوجه کلاغ لوس همیشه شدیدا حمایت شده ی نیازمند توجه هر وقت هرچی خواسته فورا مهیا شده که با شنیدن اسم این سلاخ منتهی الیه شمال غربی قلبش تیرکش خفیف می کشه گفته ما هم بریم بینیم چی می شه! اومده می خواد خودشو با پاشنه کش فرو کنه تو آتشدان پهلوی ققنوس سوزان بشینه تا نیازش به توجه، نیازش به تصاحب و نیازش به تملک و نیازش به صدتا چیز دیگه رو رفع کنه و عمق فاجعه اینجاست که نام مقدس "آبی بر آتش مقدس ققنوس" رو با این فضولاتش به گند می کشه و... با چه تلاش سراسیمه ای می خواد به زور توقعات و زهر انتظاراتش خودشو فرو کنه تو اون کوله پشتی لوازم غیر ضروری که قرنها پیش یه جایی بین راه رو زمین جا مونده! انگار خیلی عجله داشت که از دست نده اما چی رو؟ یه عروسک که بهترین و زیباترین و ترین و ترین عروسک دنیاست و جوجه کلاغ ننر فقط و فقط اینو می دونه که "می خوادش، عاشقشه!" و این می خوام کمکت کنم و دوست دارم و عاشقم و همه ی این حرفای سابقا ارزشمند قشنگ تنها و تنها ابزاری می شه تو چنگال گند گرفته ی یه هیولا برای به چنگ آوردن این عروسک دوست داشتنی(!) جوجه کلاغ عین اینکه بخواد یه چیز براق دیگه به کلکسیون لونه ش اضافه کنه به هر قیمتی می خواد این عروسک رو تصاحبش کنه، باهاش بازی کنه و اما این عشق سوزان همونیه که با نوشتن یه کامنت برگرده و تبدیل بشه به یه "چرا با من اون کارو کردین؟" عظیم الجثه و معشوق عزیز لذیذ ناز مامانی من هستم او نمی آید، او هست، من نمی رسم و کسی که فقط ادعا می کنی اندر بند زلفش نباید نالید بلکه باید صبر کرد می شه عمر بن خطاب؟؟! از روز روشنتره که این عشق نیست که در عشق انتظاری از معشوق نیست و دوست داشتن هم نیست که در دوست داشتن هم اگر انتظاری باشه متقابله اما این عاشق دلشکسته ادای اردوگاه نشینهای فلسطینی و تحقیر شده ها و خانمان بر باد رفته های عشق و مظلومیت و معصومیت رو در حد بازیگران اسکاری بلده دربیاره اگر بگم اینا عشق نیست و این جوجه کلاغ لوس فقط و فقط در سودای تصاحب ققنوس می سوزه نه عشقش! چقدر دلم برای عشق می سوزه... که ... و عشق، خنده م می گیره، یه واژه ی پست و پلید کوچه بازاری شده تو دهن بچه های تیله باز، لات های کفتر باز، سوسولهای موبایل باز، بچه خوشگلهای ماشین باز، معتادهای چتر باز، گرگهای دغلباز، کوچه نشین های بند باز و... و... و... و... عشقی متعفن، مبتذل، مستهجن، گند، مهوع؛ چیزی که بوی گندش از ده فرسخی حال آدمو به هم می زنه. این روزا عشق هم اسیره. اسیر کنه هایی که هشت دست و پا چسبیده ن بهش، دارن خونشو می مکن، مریضش می کنن و می پوسوننش!

این پرنده تنها در حسرت ارضای نیاز خودش غلت می زنه نه آبی بر آتش همیشه سوزان ققنوس! این پرنده خودشو زده به خواب و این بچه ننر نمی خواد بفهمه خواسته یا ناخواسته توجه "ققنوس در حریق" یه جرقه آتیش بیشتر نمی تونه باشه که این ضربه ای که این جوجه کلاغ رو مثلا بیدارش کرده (!) در برابرش شراری بیش نیست! و اگر این توجه سوزاننده ی خاکستر کننده از جوجه کلاغ از خود متشکر دریغ بشه... خیلی راحت می شینه و توهمات می بافه که: اگه به پام بیفتی هم نمی بخشمت! آه ای اهل جهان گوش کنید اون یزید بود، من عاشق! اون متکبر بود، من مجنون! چنین و چنان درباره م قضاوت کرد و دفاعیه و حکم و باهام "اون کار" رو کرد و من گره بر دل زده چون غنچه ی گل مثل بچه ای که از ترس مشتش رو باز نگه داشته باشه-آه که چه بوی فاضلابی می ده این معصومیت- دوستش داشتم...

دیگه دارم بالا میارم! آقا سرویس این خراب شده کجاست؟

نظرات 5 + ارسال نظر
هیلا یکشنبه 22 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 11:27

در مورد نظری که برایم گذاشته بودی.نوشته من برای فرزندی بود از طرف مادرش.محبت یا عشق اسارت نیست .چون یک طرفه نیست.دام هم که باشد با طیب خاطر بسویش میشتابی.در هر حال به روابط انسانی اینگونه یکسویه نگریستن هم نظری است

هیلا یکشنبه 22 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 11:35 http://hilana.persianblog.com

اگر این پست کلیه میتوانم نظر بدهم.یعنی برای تصفیه حساب با کسی نیست.فرداها ناگزیرند. اگر جنگ در خانه ما را هم بکوبد.تو دستت را در دست من و هزارانی که نمیپسندی خواهی گذاشت تا حریممان را حفظ کنیم.همه گونه انسانی در این دنیا است و هر کسی با بضاعتی که دارد فکر و زندگی میکند.به جای نگاه از بالا باید دستشان را گرفت و بالا کشید.مثل کاری که معلم بزرگمان کرد.کویر را برای خود نوشت و بقیه را برای دیگران.

دوست عزیزم، هیلا!
این پست نه اعلان جنگ است و نه برای تسویه حساب و نه برای از بالا نگاه کردن و تحقیر و قضاوت و حکم و ... تنها تحلیلی ست تجربی از یک به اصطلاح عشق(!) امروزی. عشقی که می خواهد پا جای پای عشق فرهاد و مجنون بگذارد، عشقی که ادعای وامق بودنش می شود و نقش بیژن را در حد اسکار بازی می کند اما دیدم و تا اندازه ای نشانتان دادم که واقعیت از چه قرار است!
کسی فکر می کرد مقصود من از نوشتن این حرفهای قشنگ و بزرگ و... اینها این است که بزرگ بودن و بزرگواریم را نشان بدهم اما تو بگو هیلا بزرگواری که هیچ احدی بدان ارج نمی نهد چه منافعی برای من دارد که خود را به آب و آتش بزنم تا بزرگ بودن یا لااقل کوچک نبودنم را نشان بدهم؟ غیر از اینکه فردا یک نفر دیگر از آسمان بیفتد و این بار بزرگ بودن(!)من چشمش را بگیرد و باز دام و باز فرشبافی از خرده های غرور خوره گرفته و باز طمع تصاحب و باز زنجیرهای توقع و باز سیم خاردارهای زهرآگین انتظارات بیجا و باز فرافکنی های هوچیگرانه ی عمروعاص مآب و باز برگشتن و حاشا و باز جار زدن شعار نخ نمای من عاشق بودم او یزید!
این پست و آنچه در پی خواهد آمد برای این است که کسی توهم نبافد که من بزرگوارم تا فردا روزی هوس به بند کشیدنم را بکند و جوابی ست برای کسانی که تنها و تنها توهم می بافند که عاشقند و معشوق بیچاره را اصلا در جایگاه انسان بودن و صاحب اراده و اختیار بودن و... نمی دانند تنها انتظار دارند که چون من در تمام این کهکشان عاشق تو هستم، تو باید برده و بنده و اسیر من باشی چون من عاشقم اما هیلا این کجایش عشق است؟؟؟؟
به من هم حق بده که دیگر به هیچ عشقی نتوانم اعتماد کنم و حتی از عشق مادری مهربان به فرزند خردسالش هم بترسم و حتی به عشقی چندین ساله که با تمام وجود و هستیش دوستم داشت به دیده ی تردید بنگرم که مگر از تنها معصوم تر بود؟ که نبود یعنی بود اما این را اینچنین دیوانه وار و خودنمایانه و تزویر آلود جار نمی زد و مگر تنها با این معصومیت لایه به لایه این کار را نکرد؟؟؟ پس از دیگری چه انتظاری می توان داشت؟ به مردم حق بدهیم که رسیده باشند به اینکه هر گوشه ی این خاک بیابان هلاکست هر چشمه سرابیست که در سینه ی خاکست در سایه ی هر سنگ اگر گل به زمین است نقش تن ماری ست که در خواب کمین است....
مگر کسی که این پست را نخوانده باشد و کسی که نداند فکر نمی کند این تنها همان دختر مظلوم و معصوم فلسطینی است که صهیونیستی چون من با شقاوت تمام همه ی اعضای خانواده اش را برابر دیدگانش به رگبار مسلسل به دیوار دوخته ام و این عاشق مجنون فداکار معصوم را رها کرده ام تا طعمه ی کفتارها شود و....
بحث بر سر تنها یا کس دیگری نیست. صحبت سر مجلس ترحیم عشق است که بیچاره این روزها چه می کشد از دست این لات های کفتر باز، سوسولهای موبایل باز و....
شخصی خواندن و نوعی تسویه حساب درون تشکیلاتی دیدن این پست و آنچه در پی خواهد آمد از دوست فهیمی چون شما کمی بعید بنظر می رسد. ضمن اینکه کسی اگر نیازی به کمک داشته باشد راهش این است که مانند عمروعاص و معاویه بیاید هزار جور نقشه و دام و تله و انتظار و توقع و زور و اجبار و تحمیل و تزویر و تدلیس و تلبیس کمک بگیرد یا اینکه می توانست خیلی ساده کمک بخواهد و آنگاه اگر تمام توان و هستیم از او دریغ شد بیاید و داد مظلومیت و معصومیت و شکست و... سر بدهد و...

! دوشنبه 23 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 01:30 http://alldaytimes.blogsky.com

سلام
من یکی از اعضای وبلاگت هستم و از طریق خبرنامه متوجه به روز شدن مطالبت می شم.
الان نزدیکای صبح هست و هنوز اونو کامل نخوندم
علی الحساب گفتم یه سلامی بهتون داده باشم

! دوشنبه 23 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 01:45 http://alldaytimes.blogsky.com

خوندم
ابهام جالبی تو اون هست . فکر کنم واسه وبلاگ بوی تنهایی نوشتی .
امان از هیچکس ها . هیچ چیز . هیچ کجا
فریاد ... فریاد
هیچ به همراه این موسیقی یه ترکیب غریبی شد
یاد خیلی از هیچ های گذشته افتادم
و یه ترس ... از تمام اون هیچ هایی که در مسیر آینده به انتظار نشستن

هاجز دوشنبه 23 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 11:49

راستی ارامش کجاست ؟ارامش کجاست ؟ارامش کجاست ؟از اظطراب خسته شدم همین!! نمی دونم می تونم حرفتو بفهمم یا نه؟! به نظرت می فهمم؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد