نامه هایی به هیچکس!

به همایی که از جهنم تا کویر، بی ادعاتر از آب، در برابر آتشبار آفتاب، لحظه ای سایه اش را از سرم دریغ نکرد؛ بی صدا بی ریا بی توقع

نامه هایی به هیچکس!

به همایی که از جهنم تا کویر، بی ادعاتر از آب، در برابر آتشبار آفتاب، لحظه ای سایه اش را از سرم دریغ نکرد؛ بی صدا بی ریا بی توقع

دیوار نوشته ای برای هاجر...

به هاجر گفته بودم بهت جواب می دم. چه جوابی هم شد هاجر خانم؛ تا حالا شده هر چی فکر کنی یادت نیاد کی به فلانی چک دادی که همواره و همه جا بهش توجه کنی! کجا بهش امضا دادی که تنها و فقط "مال اون" باشی و کی بهش قول دادی که هر روزی هرجا به یاد عشق ظاهرسازانه ش باشی و کی قبول کردی حتی این محبت(!) تحمیلی شو و این عشق(!) تحمیلی شو و این بازی لوس و مسخره و خودخواهانه ی تحمیلی شو و این دوست داشتن(!) ریاکارانه ش رو که الزاما باید از عشق برتر هم باشه تا... شده یه بمب ساعتی رو بپیچند لای یه کادوی فریبنده ی مثلا دوستانه و با عشق و دوست داشتنی مالامال از چرک و عفونت هدیه کنن بهت؟ و تو نخوای بگیری اما دلت رضا نده دل اون مثلا دوست یا اون مثلا عاشق ز مهجوری ره صحرا گرفته رو بشکنی؟ شده؟ شده یکی بیاد اصلا نفهمه از چی اما ادعا کنه "می خوام خلاصت کنم و می خوام نجاتت بدم" اما تو چکمه ش یه موشک بالستیک قایم کرده باشه به این بزرگی و بلافاصله بعد باز کردن سر حرف با این حقه ی "می خوام کمکت کنم" سیل انتظارات و تگرگ توقعات زهرآگینش رو بر سرت آوار کنه؟ شده؟

تابحال شده یکی یهو جلو پات سبز شه با صداقت و معصومیت تمام عشق(!)شو هدیه بده بهت؟ و تو از بوی گند عشق متظاهرانه و دوست داشتن متعفنش بخوای بالا بیاری! و روزها و ماهها بی هیچ دم زدنی با همون احساس تهوع دهشتناک استخوان سوز بسازی که دل نازک این چو محرومان دل از شادی گسسته ترک برنداره تا اینکه آخرش اون مثلا دوست که -ادعای- دوستیش چیزی جز انتظاری یکطرفه نیست، یه بلندگو شیپوری برداره مثل سبزی فروشای سر صبح جار بزنه معصومیت نخ نماش رو و مظلومیت فلسطینیش رو و شکست نقشه ها و غرورش رو و حرص و آزش برای تصاحب کردنت و برآوردن هرچه سریعتر و هر چه بیشتر نیازهاش (طبق موارد مندرج در قرارداد یک طرفه ای که تنها یه امضا پاشه) و ضجه های ترحم برانگیزش و... بازی یی رو که خودش شروع کرده وجودشو نداشته که ادامه بده و مطابق معمول کولی بازی و شارلاتانیسم و بعدش (از آنجا که طبق قانون اول عشقولیوف(!) دیوار حاشا بلنده و هر آن که ندای معصومیت و مظلومیت سر میدهد لزوما مظلومه و معصوم!) بیاد و طلبکارت هم بشه!!! که چرا باهاش "اون کارو" کردی، که "ازتون به هیچ وجه نمی گذرم حتی اگه معذرت خواهی کنید همینجا تو همین وبلاگ" طلبکارت بشه که چرا سرتو مثل یه بچه ی سربراه نیاوردی جلو تا داغ ننگ بردگی به پیشونیت بزنم؟ که چرا نرفتی زیر یوغ این استحماق و استحمار و...؟ بیاد طلبکارت هم بشه که

«لَاُقَطِّعَنَّ اَیدیَکُم و اَرجُلَکُم مِن خِلافٍ ثم لَاُصَلِّبَنَّکُم اجمعین»

ترجمه: «بدرستی که دستان و پاهایتان را مخالف یکدگر قطع خواهم کرد و از آن پس همگی تان را به صلیب مجازات خواهم کشید» می بینی هاجر؟ روح انسان شورش کرده و دیگر از خدا نمی هراسد! کاش فهمیده بودم سالها پیش وقتی اون پیر مراد از شیوع تفرعن می گفت و از تعدد فرعونهایی که ریشه کردن لابلای مردم، تو پوست گوسفند اما در باطن یک...

شده یکی بعد این همه کثافت کاری و گند بالا آوردن وقتی بقول خودش بیدار(!) شد باز هم با همون طلبکاری روز اول، با همون وقاحت و با همون بی شرمی ازت انتظار داشته باشه که "با یه ببخشید حل بشه" و همه چیز رو فراموش کنی و با دورویی و تزویر زایدالوصفی بیاد با وجود سراپا فریب و ریا بودن مثلا شاکی بشه که چرا "فریب، سکه ی رایج بازار..." شده همه جا در جایگاه یه صهیونیست بی رحم قاتل سادیست معرفیت کنن تا ذره ای از وجود نداشته شونو نجات بدن و با وجود بیدار(!) شدنشون ادعا کنن که هنوز دردمند- بی دردی هم بد دردیه! - و خسته و مایوس و ستمدیده و فلسطینی و... هستن؟ شده؟ شده یکی بیاد و فکر کنه تو بابا ننه شو تو کوره های آدم سوزی به آتش تعصب کور نژادپرستانه ت سوزوندی و بخاطر همین ظلم و ستم جابرانه ای که در حقش روا داشتی باید بهش توجه کنی، باید فقط مال اون باشی، باید، باید، باید... و بعدش اسم همه این باید ها رو بذاره عشق(!) و تو حالت از این عشق بهم بخوره و ندونی کجا می شه... نمی دونم کجای دنیا عشق یعنی باید منو دوست داشته باشی، باید تحملم کنی، باید وقتی حوصله ی خودتم نداری من رو نادیده نینگاری، باید نیازهامو برآورده کنی، باید... باید... باید... شده یه عاشق مثلا مجنون به لیلی بگه تو باید منو دوست داشته باشی، باید برام بمیری، باید... بهم بگو، شده؟ اگر تند رفتم ببخش هاجر! می دونم شده و مطمئنم. چون اگر نمی شد با دردت آشنا نبودم. اگر نشده بود با خوندن اون پست پر احساس سرشار از حقیقت، بی اختیار یاد ستاره گی خودم نمی افتادم و اون لحظه ها و ساعتها و روزها هفته ها و ماههایی که دقیقا همین حس رو تجربه کردم و زیر بار کمر شکن این همه توقع، این همه انتظار، این همه طلبکاری، این همه ریا... و اگر نمی شد... و این یکی از هزاران زخمیه که تو کمر این تبعیدی یادگاری مونده! و می دونم. می دونم که اولین یا آخرین زخم هاجر هم نیست.

یه روزی همین نزدیکیا باید عصیان کنم. باید طغیان کرد باید داد زد و باید سرکش شد در برابر تمام این یوغهای بردگی، این عشقای کمتر از لجن، این دوست داشتنای تاجرانه و این تزویر زهوار دررفته ای که بوی تخمیرش زندگی رو واسه م غیرقابل تحمل کرده. باید داد بزنم آهای عاشقای دلشکسته کجایین؟ آهای صاحبای عشقهای آتشین! آی مجنونهای غبار عاشقی بر رخ نشسته، فرهادهای مظلوم، شهدای گمنام عملیات طریق العشق(!)، ز تن نیرو ز دیده خواب رفته های به درد دوست داشتن آشنا، معصوم... اه که دیگه بوی گند این معصومیتهای ساختگی تون داره دلمو بهم می زنه! آهای خوش قلبها، خوش خیالها، دلشکسته ها، معصوم نماها؛ شمایی که تو عمرتون فتوای قتل یه سوسک رو هم ندادین! با شمام بافنده های فرشهای خرده غروری، شمایی که تمام وجودتونو گذاشتین تو راه عشق افلاطونی تاجرانه تون و... کسی صدامو میشنوه؟؟؟ یا همه تون خودتونو زدین به کری؟! سرتونو از زیر برف بیارین بیرون طلبتونو آوردم! چکهای توجه تونو بیارین نقد کنم! بقول اون یارو سیب آوردم؛ سیب سرخ "مال شما" بودن! و...

نکنه عشقای همه تون اینجوریه؟! نکنه اونجایی که شما هستین هم تنها و فقط "مال شما" شدن و "مال شما" موندن و به شما توجه کردن و شما رو نادیده نینگاشتن و نیازهای نامعقول شما رو برآوردن و همواره به یاد عشق(!) رمانتیک شما بودن و همه چی رو رها کردن و تنها در هوای شما زنده ماندن! و بی شما مردن و بهتون توجه و توجه و توجه کردن و در یک کلام بنده و برده ی شما بودن و هر وقت شما اراده کردین در دسترس که چه عرض کنم، زیر پاتون در حال سجده بودن عشقه؟؟؟؟ و خدا به داد معشوق بیچاره ای برسه که با این همه غل و زنجیری که به دست و پاش زدین چطور می خواد تکون بخوره!!! تکون خوردنش به درک! تو سیاهچال عشق(!) شما جون بده، چک های توجه شما رو زود به زود نقد کنه، هر وقت امر کردین در رکابتون حاضر و گوش به فرمان باشه، هر از چندگاهی پاشه بره تو خیابون داد بزنه که وای اگر عاشق من حکم جهادم دهد(!) بقیه ش به درک! خودش که آدم نیست (البته تنها در دیدگاه شماها) که نیازی داشته باشه، که محدودیتی داشته باشه، که اراده ای داشته باشه، که چیزهای مهمتر از یه جوجه کلاغ لوس هم تو زندگیش باشه، که هر وقت چشمش سهوا ندید؛ نادیده بینگاردتون، که هر وقت روحش رو می خواستین به زنجیر بکشین سرکشی کنه، که هر جا وقت و حوصله شو نداشت از این حق انسانیش استفاده کنه و توجه و ناز شتری تونو کشیدن رو بیخیال بشه، که روزی که بهترین و عزیزترین فرد زندگیشو از دست داده حوصله لوس بازیا و مسخره بازیا و لودگیاتونو نداشته باشه، که هر وقت کار مهمتری داشت عذرتون رو بخواد و بره دنبال کار مهمترش، که اگر جایی پشت سرش حرف زدند ازتون -بعنوان یک عاشق- انتظار دفاع پیشکش... انتظار زخم زبونای کنایه آمیزتر از مال اون غیرعاشقها و انتظار به شوخی گرفتن همه چیز همه کس –بر حسب عادتتون- و اینکه افکار و عقایدش اسباب لودگیها و مسخرگیهای معمولتون بشن رو نداشته باشه، که وقتی یه تناقض تو وجود سراسر عشق و معصومیت تون دید بهتون احترام بذاره (آدم حسابتون کنه) و بهتون بگه و اون وقت انتظار جبهه گیری و مظلوم نمایی و معصوم نمایی صد چندان و محاکمه و دفاعیه و حکم و قضاوت و... نداشته باشه، که در برابر هزار تا قضاوت مریخی شما یه قضاوت درباره تون بکنه؛ اینکه همه چیزتون ظاهرسازیه و خرتون که از پل بگذره هیچی به هیچی، که ادعای کمک کردنتون هم مثل تمام ادعاهای دیگه تون از جمله ادعای عشق و دوست داشتنی که از عشق برتر است یا بدتر و این پرت و پلاها و هذیانها مضحک و متعفن و مهوع و مسخره ست، که...

یه روزی همین نزدیکیا باید عصیان کنیم هاجر! باید طغیان کرد باید داد کشید و باید سرکش شد در برابر این یوغهای بردگی، این عشقای کمتر از لجن، این دوست داشتنای تاجرانه و این تزویر زهوار دررفته ای که بوی تخمیرش زندگی رو واسه م غیرقابل تحمل کرده. باید داد بزنم آهای عاشقای دلشکسته کجایین؟ آهای صاحبای عشقهای آتشین! آی مجنونهای غبار عاشقی بر رخ نشسته، فرهادهای مظلوم، شهدای گمنام عملیات طریق العشق(!)، ز تن نیرو ز دیده خواب رفته های به درد دوست داشتن آشنا، معصوم... اه دیگه بوی گند این معصومیتهای ساختگی تون داره دلمو بهم می زنه! آهای خوش قلبها، خوش خیالها، دلشکسته ها، معصوم نماها؛ شمایی که تو عمرتون فتوای قتل یه سوسک رو هم ندادین! با شمام بافنده های فرشهای خرده غروری، شمایی که تمام وجودتونو گذاشتین تو راه عشق افلاطونی تاجرانه تون و... کسی صدامو میشنوه؟؟؟ یا همه تون خودتونو زدین به کری؟! سرتونو از زیر برف بیارین بیرون طلبتونو آوردم! چکهای توجه تونو بیارین نقد کنم! بقول اون یارو سیب آوردم؛ سیب سرخ "مال" شما بودن! و...

نکنه عشقای همه تون اینجوریه؟! با شمام! می گم نکنه عشقای همه تون اینجوریه؟ که بر چنین عشقی و روح عاشقش باید...

=====

پانوشت: روزی رضاخان تو یه نطق رادیویی خودشو "پدر ملت ایران" معرفی کرد. ملک الشعرای بهار با شنیدن این حرف از رادیو بلافاصله شعری در بداهه گفت: پدر ملت ایران اگر این بی پدر است، بر چنین ملت و روح پدرش باید ر؟؟

نظرات 3 + ارسال نظر
! چهارشنبه 25 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 16:58 http://alldaytimes.blogsky.com

سلام
یه مدت کوتاه هست که این مناظره رو می خونم
کلمه ... با شمام باعث شد که یه چند خط بنویسم
گفته بودی : عشقای همتون اینجوریه ؟
وبلاگ شما چندمین وبلاگی هست که میبینم با این زاویه به عشق نگاه میکنه . منتها با یه سبک نگارشی جدید
سبک ادبیات دفاع مقدس
... خیلی وقته که دیگه حوصله بحث رو ندارم .
دوست عزیز
حقیقت یه آینه بود . از روعرش خدا پرت شد پایین ... فکر کنم یه تیکه هایی از اون آینه که هرکسی خودشو تو اون میبینه دست دیگران هم هست .
دنیای بدی شده ... خیلی باب میل نیست
عشق و عاشقی نباید منجر به زنجیر و اسارت بشه
ولی باید یه مرزی مشخص بشه بین غل و زنجیر و مسئولیت
به قول مسافر کوچولو :
هرکی باید در مقابل گلی که داره احساس مسئولیت هم داشته باشه . یه رابطه اینتراکتیو.
* * *
و یک سوال ُ بدون قصد تجسس
وبلاگ بوی تنهایی لینکایی رو که به اون زدیو خوندم
آیا این یه دیالوگ بین شما دونفر هست . واون متن که با فونت خاکستری در پست ۱۸ خرداد نوشته شده متعلق به شما
* * *
این سوالو از وبلاگ بوی تنهایی هم پرسیدم .
شاید اینجور تفسیر نوشته ها راحت تر بشه

سلام
بله اون قضاوت و حمک صادره ی منه و اون دفاعیه ی ترحم برانگیز کسی که ادعای خداییش می شه. البته در زبان اینو مصداق یه عشق حقیقی می دونه که لزوما باید از دوست داشتن هم برتر باشه و از این حرفا. اگر شریعتی می دونست که با حرفاش اینطور شعار درست می کنن برای...
این شنیدستم که روزی روبهی
پایبند تله گشت اندر رهی
حیلت روباهیش از یاد رفت
خانه ی تزویر را بنیاد رفت
...

[ بدون نام ] چهارشنبه 25 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 19:07

می دانی چه ابرهای سیاهی در انتظار روز میهمانی خورشیدند.

هاجر سه‌شنبه 7 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 16:55

دارم دنبال خودم می‌گردم. خودمو گم کرده‌م. یه سرچ زدم و رسیدم اینجا. هاجر کیه؟ نمی‌دونم چرا انقدر هول شدم که نمی‌تونم این نوشته رو بخونم. نمی‌دونم از چی اینقدر ترسیدم یهو...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد