نامه هایی به هیچکس!

به همایی که از جهنم تا کویر، بی ادعاتر از آب، در برابر آتشبار آفتاب، لحظه ای سایه اش را از سرم دریغ نکرد؛ بی صدا بی ریا بی توقع

نامه هایی به هیچکس!

به همایی که از جهنم تا کویر، بی ادعاتر از آب، در برابر آتشبار آفتاب، لحظه ای سایه اش را از سرم دریغ نکرد؛ بی صدا بی ریا بی توقع

احترام یاعلی!

یاد همه ی رفتگان گرامی و روانهاشان قرین رحمت. یادش بخیر آقا بزرگ از پیری می گفت که تمام عمر در آرزوی وصال سوخته بود و ساخته...

غروب بود. از آن غروب ها که خورشیدش خفته در خون هزاران شقایق وحشی... اضطرابی مه آلود دلش رو آشفته بود؛ آفتاب عمرشو لب بوم دیده بود و حسرت وصالش رو بر باد... همون شب به دار و ندارش چوب حراج زد. شتری خرید و مشکی تا رهسپار سفر حجاز بشه و ((در ره او چو قلم گر به سرم باید رفت، با دل دردکش و دیده ی گریان بروم)).

یه ظهر تفتیده که از آسمون صحرا آتیش می بارید صدای ناله ای شنیده شد. دستش رو سایبون کرد و با نگاهش صحرا رو کاوید؛ زیر یه بوته ی خار مردی دید افتاده و از حال رفته. "یاعلی" گفت و پیاده شد. «دست مردی» از آستین کرامت برون شد، سر تب دار جوان رو تو بغل گرفت و آب مشک رو تا قطره ی آخر تو گلوش ریخت. جوان کم کم به هوش اومد. گفت: گرسنه م! و بقچه ی نون پیرمرد ازش دریغ نشد. پیرمرد نزدیکتر شد و با لحنی پدرانه گفت: هفت، هشت فرسنگ جلوتر باید یه آبادی باشه. تا اونجا می تونی سوار شترم بشی. من افسار شتر رو می گیرم و پیاده...

ناگهان برق دشنه ای رو صورتش خیلی چیزا رو براش روشن کرد! جوان، رخت و لباس پیرمرد رو از تنش کند، دست و پاهاشو بست... و دستمالی درآورد که دهن پیرمرد رو ببنده! پیرمرد گفت: دست و پام بسته س اما آزادی! پیرم، اما جوونی! پیاده م، اما سواری! جز این یک لا پیرهنی که به عجز و لابه ازت خواستم نبری چیزی ندارم اما دشنه و شمشیرت آبدیده ست و آماده! از چی می ترسی که می خوای دهن این پیرمرد رو ببندی؟ تو این برهوت بی آب و علف کی پیدا می شه که صدامو بشنوه؟ جوان خودشو به خواب کری زده بود و هیچی نشنید! یا شنید و نخواست که بفهمه... پس پیش از اینکه ببندی بذار یه نصیحتی بهت بکنم: از این کارت پیش کسی حتی نزدیکترین آدماتم حرف نزن، آخه می ترسم حرمت "یاعلی" گفتن بشکنه، می ترسم «دست مردی» تو آستین ها فلج بشه، و می ترسم...

احترام "یاعلی"

در ذهن بازوها شکست!

و مثل روز روشنه اگر اون جوون با «دست مردی» چنین کاری نمی کرد رو هیچ آستین کرامتی تابلوی "خروج ممنوع" زده نمی شد و پشت هیچ «دست مردی» داغ "حتی الامکان حرکت ندهید" نمی خورد! هیچ در راه مانده ای -بقول مسلمانها هیچ "ابن السبیل"ی- رو زمین نمی پوسید و هیچ ناله ی کمکی تو گلو رسوب نمی شد! اگر نبودند عمروعاص و معاویه -دوستان مسلمان بهتر می دونن- اسلام هنوز هم اسلام محمّد بود؛ اسلام علی! و چیزی به نام "اسلام طالبانی" یا اسلام... اصلا زاده نمی شد! اگر نبود صهیونیسم، هیچ کجای جهان به دین موسی بودن مترادف توحش و بربریت نبود تا وقتی فرعون نگفته بود ((فاسجدونی یا عبادی الصالحین))، سجده حرمت داشت، خدا حرمت داشت، در زمره ی صالحین بودن ارزش داشت، سجود در برابر معبود شکوهی داشت که محراب به فریاد بیاد! و اگر نبودند امثال "تنها فلسطینی" که از عشق بعنوان یه چهارپایه استفاده کنند که با لگدمال کردن، ازش بالا رفتن و روی اون -عشق- ایستادن دستشون به گوشت بالای یخچال برسه، ساحت مقدس عشق لکه دار "حرص تصاحب" و "طمع توجه" و... نمی شد! خودت "قضاوت" کن و خودت "حکم" بده تنها! عاشق حقیقی یوسف، یعقوب بود یا ذلیخایی که حرص تصاحب و طمع... بگو! کدوم این نگاهها "از معجزه عشق" تر است و کدومش از درد دست نیافتن به عروسکی که بزرگترین و زیباترین و ترین و ترین... که فقط سودای به چنگ آوردنش قلبت رو تیرکش خفیف می کرد! بعد دو روز هم دلتو می زد و معلوم نبود پشت کدوم کمد چشماشو دربیاری و دست و پاشو {خلاف یکدگر} قطع کنی و از کدوم دروازه ی کدوم شهر آویزونش کنی چنان که دیدند و دیدیم که چطور بزرگترین و زیباترین و ترین و ترین رو -تنها بخاطر یه کامنت- به چشم برهم زدنی تبدیلش کردی به یه جانی"به اعتمادم خیانت کردین"! عشق رو چهارپایه کردی و روش نشستی و موندی وقتی پرسیدم کدوم اعتماد؟ اینکه می خوای اسیرم کنی اعتماده؟ فقط بمن توجه کن اعتماده؟ "عروسک و مال تو شدن" اعتماده یا فرش خرده غروری گند گرفته ای که وادارم کردی روش رژه برم اعتماد بود؟ یا تو هم عین اونایی که « بخیال خام خود عملی صالح و بس نیکو انجام می دهند» -->(( و هم یحسبون انّهم یحسنون صنعا)) خودتم جدی جدی باورت شده که چه خدمتی کردی در راه اعتلای عشق و فرهنگ عشق باوری و مهرورزی رو گسترش دادی تو شش جهت جهان؟؟؟؟

می دونم "تنها"یی که هیلا می گه "باید کمکش می کردم" این پست رو می خونه. خودت که بیدار شدی بگو، بگو که به ندیدن زدی و "نادیده انگاشتی" اون «دست مردی» رو که از آستین بیرون بود و هشت ماه آزگار با حداکثر توان و ظرفیت آب در هاون کوبید تا کمکت کنه، تا بیدارت کنه اما کسی که رو که خودشو به خواب زده و کم کم خودشم باورش شده که خوابه و تو بیداری به خواب زده ش حتی خوابهای رنگارنگ هم ببینه مگه می شه بیدار کرد؟؟؟؟؟؟؟

بگو! از اون «دست مردی» بگو که بعد هشت ماه تلاش مداوم و مستمر حق داره خسته بشه از "خسته نباشید" کسی که با بی شرمی و وقاحتی در سطح تیم ملی برگرده و بناله:"مرد کجا بود؟" برای بی لیاقتی کور بعضیا هیچ جا! (( و آن که در این جهان خود را به ندیدن زند، در آن جهان هم کورش برمی انگیزیم که عاقبت، بازگشت همه بسوی ماست.)) اما برای کمک به یه "خود را به کوری زده" دستتو بده تا ببرمت اونجایی که یه مرد "هما"یی رو که اگر لحظه ای سایه ش رو بر سر نداشت، معلوم نبود کجای این آتشبار جهنمی زمینگیر بشه، ماهها "نادیده انگاشت" تا به موجودی چون تو -یگانه مظلوم و تک معصوم تاریخ بشریت- کمک کنه و تمام وجودشو پشتیبان اون «دست مردی» کنه تا دل نازک این چو محرومان دل از شادی گسسته ترک برنداره! برای کمک به تو، برای تحمل کردنت، برای به روت نیاوردن که نکنه یه وقت شق القمری بشه و خجالتی بکشی! شاید کسانی که این چند تا پست تحمیلی آخر رو خونده ن فکر کنن با نوشتن اینا سعی کرده م تا آبرویی ببرم و یا سبب شرمساری و جاری شدن سیل عرق از پیشونی کسی بشم. بذار اینو از همه شون بخوام که "هرگز نگران کله ی مرمرین هیچ کچلی نباشید! چون نه مویی داره که بریزه و نه هیچگاه از خلوت سرش شرمسار می شه!"

نظرات 3 + ارسال نظر
هیلا یکشنبه 29 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 08:36

کم کم دارم از نظر دادن در اینجا پشیمان میشوم.من نمیدانستم پستهای شما خطاب به یک نفره و کلی میخواندم.تنها فکر نمیکنم احتیاج به کمک از این نوع داشته باشد که مثل دسته هاون هر لحظه تو سرش بکوبید.هی سعی میکنم تو موضوعی که ربطی به من ندارد دخالت نکنم.ولی خوب وقتی اسم من بمیان بیاید مجبورم نظرم را بگویم.اگر احساس میکردم که تنها احتیاج به کمک دارد خودم کمکش میکردم از کس دیگری مخصوصا شما این درخواست را نمیکردم.ولی واقعا شما.....بگذریم.این نظر من را لطفا تایید کنید

هاجر یکشنبه 29 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 16:31 http://tiktak-h.blogsky.com

بزرگترین بی معرفتی و نا مردی به کسی بود که بی دریغ هر روز و ثانیه به ثانیه دست کرم از استین بیرون داره و به مرد و نا مرد می بخشه.ولی همه حتی من و تو خیلی بی معرفتی کردیم

[ بدون نام ] دوشنبه 30 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 11:00

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد