نامه هایی به هیچکس!

به همایی که از جهنم تا کویر، بی ادعاتر از آب، در برابر آتشبار آفتاب، لحظه ای سایه اش را از سرم دریغ نکرد؛ بی صدا بی ریا بی توقع

نامه هایی به هیچکس!

به همایی که از جهنم تا کویر، بی ادعاتر از آب، در برابر آتشبار آفتاب، لحظه ای سایه اش را از سرم دریغ نکرد؛ بی صدا بی ریا بی توقع

روایت نه خواستن که شنیدن...

دوست بسیار عزیزی شعری زیبا می خواند:

حدیث درد گفتیم و شنفتند

شنفتند و دریغایی نگفتند

تو گویی قصه دیو و پری بود

که بشنفتند و کودک وار خفتند

اما روایت نشنیدن و نه خواستن که شنیدن در عین وانمودن که... آری حکایت استحمار بسی هولناک تر است. اندکی دقت، اندکی تامل و فقط کمی کافیست؛ شاید خود تو هم تنها به چشم می اندیشی! شاید خود تو هم...

 « با دستهای لرزان و بغضی در گلو می‌گوید:

می‌دونی چه وقته احساس بیقراری دارم؟

می‌دونی قرص تپش قلب می‌خورم؟

می‌دونی دیگه همه چی برام اهمیتش رو از دست داده؟

می‌دونی زندگیم روز به روز بیشتر تیره و تار می شه؟

می‌دونی دکتر می گفت از اضطرابه که چند شبه جامو خیس می‌کنم؟

می‌دونی تا چشامو می بندم کابوس می‌بینم؟

می‌دونی از ترس خیس کردن رختخوابم سعی می ‌کنم تا صبح بیدار بمونم؟

می دونی روزی هزار بار آرزوی مرگ می‌کنم؟

می‌دونی دوس...

 در حالی که توی آینه‌ی ماشین آرایشش را درست می‌کند، می‌خندد:

 به نظرت خط چشم آبی بیشتر بهم نمی‌آد؟ »

 

ترجمه داستان از دوست خوبمان Cry_Of_Cicada

نظرات 1 + ارسال نظر
رضا مشتاق جمعه 23 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 16:19

مثل همیشه
اومدم اینجا و چند لحظه ایی رو با لذت به سر بردم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد