نامه هایی به هیچکس!

به همایی که از جهنم تا کویر، بی ادعاتر از آب، در برابر آتشبار آفتاب، لحظه ای سایه اش را از سرم دریغ نکرد؛ بی صدا بی ریا بی توقع

نامه هایی به هیچکس!

به همایی که از جهنم تا کویر، بی ادعاتر از آب، در برابر آتشبار آفتاب، لحظه ای سایه اش را از سرم دریغ نکرد؛ بی صدا بی ریا بی توقع

... راه هزار چاره گر از چار سو ببست!

برای بهار
... با که این بازی توان کرد؟ در این کوران درد؟ اصلا بازی کردن می توان؟ یا بازی داده می شویم میان اینهمه مهره های دیگر، تندیس های بی سر و... نمی دانم!
می ترسم؛ فاش بگویم، می ترسم! وهمی کبود درونم را می خورد، می آشوبد، تبر می زند بر استخوان هایم و درد... درد... درد... همو را که گویی قرابتی ابدی ست با این روح سرگردان که تبعیدی شکسته اما پابرجای این کویر تمام این سالها خواست مقدس اش نگاه دارد اما شب به شب دشوارتر می شود این نگهبانی که چشمان بی خواب...
درد بودن است عزیز؛ درد عظیم و طاقت فرسای متوسط بودن؛ نه چون قارون که زمین برایش آغوش گشاد و نه چون مسیح که آسمان! درد بی درمان متوسط بودن! وهم هراسناک روزی، که هیچگاه به شب ننشیند، یا شبی، که هیچگاه به سپیده بر نخیزد و صفیری توی گوش های خواب آلود فریاد بکشد: کجایند آنان که... ؟
درد، اندک بودن است عزیز، و پناه بردن به دامن هر تردامنی چنگ انداختن، و پر کردن انبان همزاد دوش های اندک، که دوش هر چه بزرگتر، و بلندتر، سبکبارتر! و هر چه اندک تر، و پست تر، بارکش تر و زار تر! درد خسته شدن های زود به زود، و تکیه بر هر چیز و هر کس، فرو شدن در هر مغاره ای، همخانگی با دد و دیو؛ که عجیب سرد است سرمای استخوان سوز شبهای کویر و درد اندک بودن، درد دانستن که اندک بودن و سوز درد نگفتن، و دود آن نهفتن! دم نزدن از هراس هجوم جادو پرستان درمانگرنما و شیاطین شفابخش...
براستی اگر روزی باشد، و بیاید، که هیچگاه به شب ننشیند، یا یلدایی، که هیچگاه به سپیده نینجامد یا زمین نگردد یا آفتابش به آسمان دیگری کوچ کند کجای ملکوت بی پایان خیال پیدایت کنم که نیک پیداست، هیچکدام این بارها، هیچکدام تکیه گاه ها و هیچکدام این عروسکهای بزک کرده ی هزار رنگ گرداگردم چون آبی بلند شانه هایت "قرار" را بر "فرار" ترجیح نخواهد داد!
هنوز اول درد است، تنها اندکی از اندک بودن خود دیدن، و هنوز به این ژرفای بی پایاب باور نداشتن، که چه اندازه...
هنوز اول درد است عزیز، هنوز اول ترس، و هنوز اول سرما... آمده ای بهار، اما کجایی؟ اینجا هنوز یخ و برفش خیال رفتن ندارند. گرمم کن، عجیب سردم است!
نظرات 2 + ارسال نظر
سلی چهارشنبه 21 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 13:13

ار درد سخن گفتن با مردم بی درد ندانی که چه دردی است

من اصلا شمارو نمی فهمم !!!!!!!
(این یه اعتراف سهمگین بود!):دی

سلی چهارشنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 01:56

باشه !
من دیگه کامنت نمی ذارم !
همون وجودم ممنوع است دیگه !
ولی....
اگه ...
بیخیال
میام میخونم ولی کامنت نمی ذارم
فکر میکنم دوس ندارید
بازم میسی
بدروووود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد