نامه هایی به هیچکس!

به همایی که از جهنم تا کویر، بی ادعاتر از آب، در برابر آتشبار آفتاب، لحظه ای سایه اش را از سرم دریغ نکرد؛ بی صدا بی ریا بی توقع

نامه هایی به هیچکس!

به همایی که از جهنم تا کویر، بی ادعاتر از آب، در برابر آتشبار آفتاب، لحظه ای سایه اش را از سرم دریغ نکرد؛ بی صدا بی ریا بی توقع

تصویر ساطوری را بالای سر ماه...

 تصویر ساطوری را بالای سر ماه می بینم

...بالهای بلورین «دیگری» تو تاریکی می درخشید. «یکی» کهنه سرباز بود؛ کیمیاگری که سکوت می شنید، یک معلم، یک پدر! «دیگری» پونه بود؛ ظریف، بی احتیاط و عاشق پیشه! بی احتیاطی کرده بود و خطر تهدیدش می کرد. «یکی» دوستش بود و به رسم سربازی بوی خطر رو شنید. اخطار داد و «دیگری» فهمید. از مسیر شیطان کنار رفت و ابلیس با قطارش رد شد در حالیکه دست خالی مونده بود. شیطان همیشه بر می گرده و برگشت. این بار مخصوصا برای گوشمالی دادن «دیگری». «یکی» باز سکوت «دیگری» رو شنید و به کمک دوستش بلند شد. شیطان نتونست «دیگری» رو اسیر شته های لاشه خوارش کنه، و برگشت. «یکی» سپری از روحش دور تن «دیگری» پیچید تا اگه باز هم ابلیس خواست برگرده مدافعش باشه. سپر روحی حساس بود، خیلی حساس! کوچکترین ناآرامی و اغتشاشی رو حس می کرد اما یه کم مبهم.

«یکی» خسته بود. خوابش برد. «دیگری» خوشحال و بی احتیاط تو موهای «یکی» جست و خیز می کرد. اولین تار زلف «یکی» که به پای «دیگری» گره خورد، درد تمام وجودش رو گرفت! بی اندازه حساس بود اما به روی خودش نیاورد. گفت مثل بقیه اونایی که فقط برای گرگم به هوا میان خسته می شه و میذاره  میره. «دیگری» احساسش پاک بود، مثل یه بچه که تازه متولد شده. خستگی هم نمی فهمید انگار. اوایل باورش نمی شد اما کم کم موهایی که با جست و خیزش تو زلف «یکی» به پاش پیچیده بود ردی رو پوستش جا می ذاشت. سعی کرد غیرمستقیم بهش بفهمونه که پای دلم به موهات گیر کرده و ازش بخواد که متقابلا احساس و قلبش رو ...

«یکی» اما هیچیش معلوم نبود. یه مسافر بود؛ یه زائر! کیمیاگری که چوپانهای ناامید رو پیدا می کرد تا به گنج شون برسوندشون و بعد همونطور که پیداش شده بود غیبش بزنه. نمی تونست کسی رو همراهش کنه. بیدار که شد خواست بره. ماشین «دیگری» رو هل داده و روشن کرده بود. سوار شدن حتی در صورت دعوت تو مرامش نبود. گفت که رفتنیه. جواب «دیگری» میخکوبش کرد: آخرشم وقتی حرفهاشون تموم می شه خیلی راحت می ذارن و می رن. انگار نه انگار که چیزی از اون گفتن ها و شنیدن ها...

«یکی» مدتی سکوت کرد اما دلش نمی ذاشت آروم بمونه. معصومیت احساس «دیگری» براش با ارزش بود و خواستنش کاملا قابل درک و مورد احترام. سلام مستحبه اما جواب سلام واجب و هر چی باشه «سکوت» نیست. وقتی اشاره های صریحتر «دیگری» رو دید فهمید که سلامهای هر روز «دیگری» سلام گرگ نیست. یک نیاز معصومانه ست و سعی کرد موقتا طوری این نیاز رو تامین کنه تا «دیگری» نگرانی از این بابت نداشته باشه و فقط به قله فکر کنه. بالطبع «یکی» سعی کرد جوابی خاصتر از بقیه بهش بده؛ «دیگری» خوشحال، تعجب کرد مثلا: « تو هم از این حرفها بلد بودی؟ » و شنید: « از شما یاد گرفتم...»

«یکی» دعا می کرد «دیگری» به همین اندازه قناعت کنه تا رسیدن به قله اما «دیگری» نیازش روز افزون تر از اینا بود. شیطان برگشت؛ با لشکرش! این بار هدف «یکی» بود که چند بار نذاشته بود... تیرباران وسوسه بود و طاعون؛ «دیگری» فهمید که «یکی» تنهاست، گفت: من هستم! «یکی» گفت: این جنگ منه! ولی اگر می خوای کمکی بکنی بذار بودنت، پاک بودنت و به راه حدیث موندنت رو حس کنم. «دیگری» گفت: نگران نباش، تا آخرش هستم!!! تکیه کردند؛ پشت به پشت... تو محاصره ی سپاه شیطان! فشار حمله ها بیشتر و بیشتر می شد که ناگهان «یکی» زمین خورد! پشتش خالی شده بود. تو هجوم شته های لاشه خوار شیطان چشمش دنبال «دیگری» گشت. نبود. فرار کرده بود! نگران شد. نکنه زخم خورده باشه! نکنه... نکنه... پشت کرد به دشمن و به دنبال «دیگری» تا رسید بهش جایی که داشت گل می ذاشت لای موهاش! گفت: چت شد یهو؟ گفت:هیچی! گفت: پس کجا فرار کردی؟ گفت: همینجوری! حوصله م سر رفته بود!

«یکی» تو فرارش به دنبال «دیگری» تیر خورده بود؛ از پشت! و این برای یک سرباز یعنی...!!؟ به روی «دیگری» نیاورد. گفت: «چیزی» از ارزشهات کم نشد. همینجا باش. من باید برگردم. زخمم عمیقه! نذار خوابم ببره! فقط گاهی بذار صداتو بشنوم. چیز خاصی نمی خواد بگی. فقط بودنت و اسیر نشدنت بیدارم نگه می داره، نمی ذاره شکست رو قبول کنم. اگه برنگشتم... «دیگری» گفت: از این حرفها نزن! و قول داد، که بمونه و گاهی صداش کنه. روزها اومد و رفت. ضربه بود و مقاومت و سرما! اون «گاهی» اما طی اینهمه روز تنها یک بار تکرار شد. اونم صدای «اون پروانه رو می خوام» بود!

شیطان محاصره شو رها کرد اما زخم «یکی» کاری بود. رو کرد به «دیگری» و گفت: «چیز زیادی» از ارزشهات کم نشد. به آینده فکر می کرد. از بین تمام اونهایی که ادعای کوهنوردی شون می شد 3 تا فرشته انتخاب کرد تا با هم و زودتر از همه قله رو صعود کنند. قطعا «دیگری» هم جزو اونها بود. برنامه می ریخت و نقشه می کشید برای چطور رفتن مسیر، کجاها اتراق کردن، شبهای توفانی کوهستان رو کجاها پناه گرفتن و ... به چادری فکر می کرد که رو قله ی کوه می خواست بزنه برای خودش و فرشته هاش هر چند بزودی باید هر کدومشون رو راهی گنجهای خودشون می کرد و خودش تنها مثل همیشه راه می افتاد دنبال چوپانهای دیگه ای که حدیث رو گم کرده بودند. هنوز نیازی به یک همسفر حس نمی کرد. روح همایی رو سرش سایه داشت و همین کافی بود. دنیا منتظر کسی نمی مونه و هر لحظه غفلت ممکن بود به از دست دادن قله منتهی بشه. از وسوسه گاه و بیگاه ابلیس برای فکر کردن به فرشته هاش به عنوان...در برابر روح همایی که از جهنم تا کویر باهاش بود احساس گناه می کرد اما نمی تونست «دیگری» رو تنها رها کنه وسط کوه و بیابون تا برای تامین نیازش رو به مارها و شته های لاشخور بندازه. باید تا قله باهاش می موند. به آسایش و فراهم کردن مقدمات آسایش همسفرش فکر می کرد اما به «کی بودن»ش هنوز نه! اصلا لازم بود فکر کنه؟ هر کس قسمتی از حدیث اون می شد بالاخره یه روزی میومد. دیر و زودش رو می شد تحمل کرد اما به سوخت و سوز نداشتن «کیستی» و «چگونگی» اومدن و رسیدنش عمیقا ایمان داشت. یک چیز اما مشخص بود، اینکه فرشته هاش بچه هاش بودند و یک پدر هرگز به دختر خودش...

«دیگری» بازم داشت حوصله ش سر می رفت. می خواست «تکلیفش» مشخص بشه. می خواست بشنوه موندنی بودنش رو! «یکی» بهش گفت: جنگه! زنده بمونم هم موندنی نیستم، پس هیچی مو باور نکن! بارها اینو تکرار کرد تا زنجیر زلفش رو بریده باشه و دیگری رو آزاد بذاره تا اگه خواست بتونه بره. برنامه ش کامل شده بود. قله ای که باید فتح می شد درست روبروشون بود و زمان کم! به فرشته هاش نگاه کرد؛ ستایش برانگیز بود موندن «دیگری» تحت فشار این نیاز و با داروی قطره چکانی «یکی» اما بی حوصلگیش ممکن بود به خواب منتهی بشه و تو کوهستان به این سردی خواب یعنی مرگ! «یکی» براش از حدیث گفت و اینکه قله حدیث ماست و فریب صحرا از دو راه ممکنه سراغمون بیاد؛ جیب یا قلب! ظاهرا با تک تک فرشته هاش و شاید باطنا فقط با خودش پیمان بست که ورودی هر دو راه فریب صحرا رو سه قفله کنند. «یکی» می دونست که قلب «دیگری» بیشتر از روحش نیاز به پر شدن داره اما چون مقدس می دونست قلب دخترش رو نمیتونست براش کاری بکنه. «دیگری» ساکت بود. می خواست «یکی» بیان بی کلامش رو بشنوه و این رو بارها به «یکی» گفت: تو باید خودت بفهمی! «یکی» می فهمید اما تنها کاری که ازش بر میومد تقویت و پر کردن قلب «دیگری» با روح و امید بود. چیزی که «دیگری» رو زیاد راضی نگه نمی داشت. همچنانبهونه می گرفت و بیان بی کلامش رو تو سکوت فریاد می زد. «یکی» فکر کرد شاید با گفتن صریح «دیگری» بشه قول داده شده رو با توافق همه کمی تغییر داد. اون قدری که بدون زیر سوال رفتن رابطه پدر-دختری و تقدس قلب «دیگری» و قول خودش کاری کنه که تا قله دوام بیاره. به قله که رسیدند فرشته هاش می تونستن بالها رو باز کنند و به هر جایی می خوان برن. «دیگری» لجباز بود. لبها و بالهاشو خودش قفل و زنجیر کرده بود به هم. اصرار داشت که همین الان می خواد. نیازش رو خیلی بزرگتر از اونی نشون می داد که واقعا بود! به گردنه نزدیک می شدند. «دیگری» بازی رو شروع کرد؛ دومی رو دید و بکوری چشم «یکی» بهش دل بست. «یکی» گفت: فریب صحراست. گول نخور. «دیگری» خیال کرد از حسادتش این حرفو می زنه. بزودی رسید به حرف «یکی» که فریب بود دومی. دست به دامن اولی شد. «یکی» این بازی رو زیاد دیده بود؛ بازی رقیب و تنگنا! کیش اسب که با «رقیب» داده می شه و شاه باید حرکت کنه!

شاه «یکی» بی حرکت خشکش زده بود. نگاه کرد به «دیگری» و گفت: این هم فریب صحراست برای بازداشتنت از حدیث! «دیگری» باور نکرد. «یکی» گفت: من مواظبش هستم تا از این گردنه عبور کنیم. تمام حواست به شیب تند سمت راست باشه. «دیگری» قبول کرد. از گردنه گذشتند. «دیگری» شروع کرد به دویدن تو میدان مین اولی تا اعمال فشاری کرده باشه به «یکی» برای گفتن اون چیزی که می خواست بشنوه. «یکی» چیزی از اون جنس که «دیگری» می خواست نداشت که بگه. «دیگری» دخترش بود، نمی تونست. «دیگری» کم کم فشار بازی و سرعت دویدن تو میدان مین اولی رو بیشتر کرد تا اینکه اسیر شد؛ اسیر اولی! زوجی که نقش هاشون با هم عوض شده بود. هیچکدوم تو قالب و طبیعت خودش نبود و «یکی» بارها دیده بود که چنین رابطه ای آخرش سرابه. داد کشید مواظب باش! اما «دیگری» متهمش کرد به دوستی غیر صادقانه و اینکه بخاطر بدست آوردن «دیگری»ه که داره داد می کشه؛ دقیقا همون اشتباهی که ... مرتکب شده بود!

«یکی» بارها اخطار داد که بازی رو شروع نکن! گوش «دیگری» بدهکار نبود. و اسیر شد. «یکی» با چشمای خیس به دخترش نگاه می کرد که داشت بهش می گفت: تو فکر می کردی من بهت علاقه دارم؟ گفت: نه! اما راستش آره بود ام نه! «دیگری» یک روزی به «یکی» علاقه داشت. الان هم بود اما «دیگری» با لجاجت و سرکوب این علاقه، درونسوش کرده بود. وحشتناکترین زمان وقتیه که یک احساس درونسو بشه و اون وقته که آدم برای اون احساس یا سرکوب اون احساس پلکش رو روی صورتش می کشه. به هر بته ی خاری چنگ می زنه و هر کاری می کنه. حتی اگر بدونه که آخرش سیاه و کبوده. آدم خودش رو گول می زنه و دانسته می خواد سراب رو آب ببینه، فریب صحرا رو گنج و پدر کیمیاگرشو دروغگو! انتظاری نیست جز دعای اشک آلود پدر پیری که برای خودش هیچ چیز و برای دخترش «دیگری» چیزی جز حدیث نمی خواست!

و شعاع خورشیدی را در پشت میله ها

قاتلان تا بالای ابرها رسیده اند

چه سود از پرنده ای که هنوز برشاخه ای میخواند

که آوازش مرثیه همه جهان است...

نظرات 3 + ارسال نظر
سلی چهارشنبه 1 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 22:04

یکی و دیگری خوشبخت بودن !

مهتاب شنبه 4 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 16:19

بذار داستانت رو ادامه بدیم. قسمت بعدیش چی می شه؟
شاید اولی دیگری رو نیش بزنه
اون وقت دیگری بخواد برگرده و نتونه
در این صورت یکی چکار می کنه؟
دخترش رو می بخشه و با آغوش باز قبولش می کنه؟
اینی هم که گفتی دخترش یه جوریه
یعنی یکی هیچ علاقه ای ((از همون نوع)) به دیگری نداره؟

پژمان پنج‌شنبه 9 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 10:36 http://shaerane.blogsky.com

سلام

این داستانها دست نوشته خود شما ست؟

محشره

در زدی پدر ولی؛ پشت در کسی نبود

کاش دست نرم باد؛ در به روت می گشود

کاش روزهای تو؛ شاد می شد و سپید

کاش چشمهای من؛ کور می شد و کبود

نامه های آخرت چون کبوتری سپید

روی آسمان شهر بال زد ولی چه سود

هیچ کس نشان نداشت از دل شکسته ات

گرچه بندبندشان؛ تارپودی از تو بود

تو درست مثل من؛ من درست مثل تو

سوختیم و ساختیم چاره غیر از این نبود

راستی پدر بگو؛ لحظه های آخرین

شانه های خسته ات روی دامن که بود؟

چشم کی برای تو قطره قطره می گریست؟

دست کی غبار درد از تن تو می زدود؟

تقدیم به همه پدران مهربان و دوست داشتنی دنیا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد