« آنها که خدا را یافته اند و او را عاشقانه دوست می دارند با آنها که او را گم کرده اند و مایوسانه و مضطرب دم می زنند، با هم بی شباهت نیستند. هر دو شور و شعفهای روزمره را در خود کشته اند. هر دو بزرگتر از آنند که در کنار این جوی متعفنی که لجن زندگی از آن می گذرد، بنشینند و بنوشند و بزنند و بخورند و بکوشند و مست شوند.
آنها که خدا ندارند و از غیبت خدا در آسمان به وحشت افتاده اند و جهان در چشمشان تیره و تلخ و ابله می نماید، به مقامی رسیده اند که عارفان می رسند و خداداران عاشق می رسند. به هر حال هر دو از زمین دور شده اند.»... و مرغ چون از زمین بالا پرد؛ اگرچه به آسمان نرسد، آنقدر باشد که از دانه و دام دور باشد.
(( تو از خانه ات دور افتاده ای - ای کاش می توانستم این را باور نکنم - و به آلپ پوشیده از برف نگاه می کنی و به راین یخ زده...
آه ای سنگدل... تنها... بی من!
مبادا که جنگل تو را آزاری رساند. مبادا که یخ های ناهموار پای نازکت را رنجه کند.)) ویرژیل