((سلام
یکی می دونه دوستش داری
یکی نمی دونه دوستش داری
یکی فکر می کنه دوستش داری
بیچاره اونی که نمی دونه دوست داشتن یعنی چی و نه می تونه دوست داشته باشه نه اجازه می ده دوستش داشته باشن...
قشنگ بود))
-------------------------
یه نظر دیگه:
((.
.
.
و شایدم
بیچاره اونی که می دونه دوستش نداری!))
شما چی فکر می کنین؟
یکی می دونه دوستش داری
یکی نمی دونه دوستش داری
یکی فکر می کنه دوستش داری
بیچاره اونی که...
تمامش شده بودی تو!
تویی که تا جان داشت، جان می داد برایت...
تویی که کورسوی ستاره وارت را از این راه دور،
از پشت میله های سرد این شب تاریک،
همچنان خیره می نگریست،
تویی که از دیروزهای کودکی در رویاهای دوردستش می دیدت...
دستان بی چیزش، پاهای خسته اش، چشمان دریده اش...
تمام وجودش شعر شده بود تا...
تا تو را بسراید!
و انگار تو زیباترین و پر معناترین شعری بودی که در ذهن جستجوگرش،
در روح بیقرارش جاری بود!
هنوز هم نیستی!
هنوز هم
هر شب
روح سرگردانش آزارم می دهد
که هنوز در جستجوی توست
و...
این "تبعیدی" مرده است!
... و بر سنگ مزارش نام تو را می نویسند؛
ای آزادی!
« ح. الف. آذرپاد»
تنهایی مختص ذات اوست و مردان او؛ بزرگانی که سر به ابتذال پوچ هیچ فرعونی فرود نیاوردند و گوهر پاک و اهورایی وجودشان به ثمن بخس نفروختند و هنگام رفتن هم باز تنها، بی ادعا، بی نیاز، سبک... آرش تنها بود، میان اهریمنی از از پیش و برهمنی از پس. بابک تنها بود، میان کفتارهایی تشنه ی خون که با دریا دریا خون سیرابشان نتوان کرد. آذرپاد تنها ماند میان همه و بی همه. امیر تنها ماند، با چاه. مصدق تنها ماند و علی هم تنها، بی کس، به دور از هیاهوی زاهدان مال و جاه اندوز و روشنفکر نمایان -بقول خودش- زرزریست! سالیان دراز اهرمن با تمام بردگانش کوشیده اند تا نام بلندش را از لوح اذهان محو کنند اما او هنوز اینجاست؛ زنده! و از قلمرو زیستن دگر تبعیدش نتوانند کرد! ایستاده ست؛ همچون آرش، همچون کاوه، بابک، آذرپاد، آریوبرزن، امیر، مصدق و... و چه زیبا فریاد می کنند آزادگی را!
و علی بیست و نه سال پیش در چنین روزی روحش قفس تن را شکست و بال در بال آن دو پرستوی خوشبخت رهسپار سفری به ماوراء شد. پرواز پیروزمند فروهر پاکش را به شکر می نشینیم و از آن مطلق بی همتا به لابه می خواهیم تا لحظه ای رخصت آلوده شدن و آلودن به روانهای هیچیک از مردانش ندهد.
29 خرداد، سالروز شهادت استاد شهید، دکتر علی شریعتی را گرامی می داریم.
دلم می سوزد.
دلم برای دستهای سیمانی مان می سوزد
که مادر زاد
هیچ پنجره ای را باز نمی کند.
دلم می سوزد.
دلم برای پاهای چوبیم می سوزد
که دیگر فشار تنم را تحمل نمی کند،
و سختی زمین زیر پا را...
حتی بخاطر تو هم نمی تواند،
حتی برای پیدا کردن تو...
دلم می سوزد.
برای بادی هم
که دیگر از سفرهایش دست خالی بر می گردد،
برای بادی هم
که دیگر بویی از تو در دستانش نیست دلم می سوزد.
دست سیمانی دیر یا زود فرو خواهد ریخت.
آوار می شود روی نوشته هایم
و شاید هزاران سال دیگر،
اینجا، در خرابه های معبدی باستانی،
دانشمندی کهنسال دستی پیدا کند
تکیه گاه چانه ی اسکلتی و
سنگ نبشته هایی که دست نویسنده شان،
قرنهاست که از ویرانیش می گذرد.
« ح. الف. آذرپاد»
انسان قادر است خودش را بفریبد و تمامی فلسفه چیزی نیست مگر چنین فریبی! انسان می پرسد: ذهن چیست؟ آنگاه خودش پاسخ می دهد: ماده نیست؟ بعد می پرسد: ماده چیست؟ سپس جواب می دهد: ذهن نیست؟ و این بازی مضحک ادامه می یابد.
ذهن هست تا پرسش برانگیزد. اما فقط پرسش. ذهن هرگز پاسخ نمی گوید و پاسخ دادن در توان آن نیست. پاسخ فراتر از ذهن است. مقصود از ذهن، فراهم آوردن پاسخ نیست. این نقش و کارکرد ذهن نیست، اما ذهن می کوشد تا پاسخی فراهم بیاورد. نتیجه، مخمصه ایست که فلسفه نام دارد.
و راستی چه معصومانه لبخند می زنیم، وقتی نقشه هایمان برای ربودن کلاه هم بر باد می رود!