نامه هایی به هیچکس!

به همایی که از جهنم تا کویر، بی ادعاتر از آب، در برابر آتشبار آفتاب، لحظه ای سایه اش را از سرم دریغ نکرد؛ بی صدا بی ریا بی توقع

نامه هایی به هیچکس!

به همایی که از جهنم تا کویر، بی ادعاتر از آب، در برابر آتشبار آفتاب، لحظه ای سایه اش را از سرم دریغ نکرد؛ بی صدا بی ریا بی توقع

نظر بچه ها برای پست قبلی

((سلام
یکی می دونه دوستش داری
یکی نمی دونه دوستش داری
یکی فکر می کنه دوستش داری
بیچاره اونی که نمی دونه دوست داشتن یعنی چی و نه می تونه دوست داشته باشه نه اجازه می ده دوستش داشته باشن...
قشنگ بود))

-------------------------

یه نظر دیگه:

((.
.
.
و شایدم
بیچاره اونی که می دونه دوستش نداری!))

شما چی فکر می کنین؟

بیچاره اونی که...

یکی می دونه دوستش داری

یکی نمی دونه دوستش داری

یکی فکر می کنه دوستش داری

بیچاره اونی که...

اینجا سایه ای را کشته اند...

تمامش شده بودی تو!

تویی که تا جان داشت، جان می داد برایت...

تویی که کورسوی ستاره وارت را از این راه دور،

از پشت میله های سرد این شب تاریک،

همچنان خیره می نگریست،

تویی که از دیروزهای کودکی در رویاهای دوردستش می دیدت...

دستان بی چیزش، پاهای خسته اش، چشمان دریده اش...

تمام وجودش شعر شده بود تا...

تا تو را بسراید!

و انگار تو زیباترین و پر معناترین شعری بودی که در ذهن جستجوگرش،

در روح بیقرارش جاری بود!

هنوز هم نیستی!

هنوز هم

هر شب

روح سرگردانش آزارم می دهد

که هنوز در جستجوی توست

و...

این "تبعیدی" مرده است!

... و بر سنگ مزارش نام تو را می نویسند؛

ای آزادی!

« ح. الف. آذرپاد»

تنها بودن، تنها ماندن و تنها رفتن...

تنهایی مختص ذات اوست و مردان او؛ بزرگانی که سر به ابتذال پوچ هیچ فرعونی فرود نیاوردند و گوهر پاک و اهورایی وجودشان به ثمن بخس نفروختند و هنگام رفتن هم باز تنها، بی ادعا، بی نیاز، سبک... آرش تنها بود، میان اهریمنی از از پیش و برهمنی از پس. بابک تنها بود، میان کفتارهایی تشنه ی خون که با دریا دریا خون سیرابشان نتوان کرد. آذرپاد تنها ماند میان همه و بی همه. امیر تنها ماند، با چاه. مصدق تنها ماند و علی هم تنها، بی کس، به دور از هیاهوی زاهدان مال و جاه اندوز و روشنفکر نمایان -بقول خودش- زرزریست! سالیان دراز اهرمن با تمام بردگانش کوشیده اند تا نام بلندش را از لوح اذهان محو کنند اما او هنوز اینجاست؛ زنده! و از قلمرو زیستن دگر تبعیدش نتوانند کرد! ایستاده ست؛ همچون آرش، همچون کاوه، بابک، آذرپاد، آریوبرزن، امیر، مصدق و... و چه زیبا فریاد می کنند آزادگی را!

و علی بیست و نه سال پیش در چنین روزی روحش قفس تن را شکست و بال در بال آن دو پرستوی خوشبخت رهسپار سفری به ماوراء شد. پرواز پیروزمند فروهر پاکش را به شکر می نشینیم و از آن مطلق بی همتا به لابه می خواهیم تا لحظه ای رخصت آلوده شدن و آلودن به روانهای هیچیک از مردانش ندهد.

29 خرداد، سالروز شهادت استاد شهید، دکتر علی شریعتی را گرامی می داریم.

دلم می سوزد...

دلم می سوزد.

دلم برای دستهای سیمانی مان می سوزد

که مادر زاد

هیچ پنجره ای را باز نمی کند.

 

دلم می سوزد.

دلم برای پاهای چوبیم می سوزد

که دیگر فشار تنم را تحمل نمی کند،

و سختی زمین زیر پا را...

حتی بخاطر تو هم نمی تواند،

حتی برای پیدا کردن تو...

 

دلم می سوزد.

 

برای بادی هم

که دیگر از سفرهایش دست خالی بر می گردد،

برای بادی هم

که دیگر بویی از تو در دستانش نیست دلم می سوزد.

دست سیمانی دیر یا زود فرو خواهد ریخت.

آوار می شود روی نوشته هایم

و شاید هزاران سال دیگر،

اینجا، در خرابه های معبدی باستانی،

دانشمندی کهنسال دستی پیدا کند

تکیه گاه چانه ی اسکلتی و

سنگ نبشته هایی که دست نویسنده شان،

قرنهاست که از ویرانیش می گذرد.

 

« ح. الف. آذرپاد»

فلسفه؟


انسان قادر است خودش را بفریبد و تمامی فلسفه چیزی نیست مگر چنین فریبی! انسان می پرسد: ذهن چیست؟ آنگاه خودش پاسخ می دهد: ماده نیست؟ بعد می پرسد: ماده چیست؟ سپس جواب می دهد: ذهن نیست؟ و این بازی مضحک ادامه می یابد.

ذهن هست تا پرسش برانگیزد. اما فقط پرسش. ذهن هرگز پاسخ نمی گوید و پاسخ دادن در توان آن نیست. پاسخ فراتر از ذهن است. مقصود از ذهن، فراهم آوردن پاسخ نیست. این نقش و کارکرد ذهن نیست، اما ذهن می کوشد تا پاسخی فراهم بیاورد. نتیجه، مخمصه ایست که فلسفه نام دارد.

چه معصومانه لبخند می زنیم وقتی...

(( روزنامه ایران چندی پیش مطلبی با نام "چه کنیم که سوسکها سوسکمان نکنند" را به چاپ رسانده و مانا نیستانی کاریکاتوریست برجسته ایران نیز کاریکاتوری را برای این مطلب کشیده است، تنها نکته ای که در کاریکاتور فوق و نوشته مربوطه آمده است کلمه « نمنه » است که به لاتین درج شده است. نمنه که در زبان آذری به معنی چی میباشد و این روزها تکیه کلام عامه مردم چه آذری و چه فارس شده است، باعث شده تا حلقه واسطی شود تا تمام آن مطالب نوشته شده به طنز در مطلب و کاریکاتور به آذری زبانان ما نسبت داده شود و این ماجرا پیش بیایید ، گرچه این حرکت یک بی دقتی و بی مبالاتی مطبوعاتی است و باید نسبت به آن جلوگیری می شد اما اگر بخواهیم به عنوان یک ژورنالیست درعالم طنز و کاریکاتور این مسئله را نگاه کنیم اگر این کاریکاتور به عنوان مثال در بریتانیا به چاپ می رسید و ایرلندی ها و یا حتی هندی ها و دیگر انگلیسی تبارهای مهاجر را نشانه میگرفت و یا در آمریکا منتشر می شد و مثلا سیاه پوستها و یا سرخ پوستها را نشان میداد هیچ حساسیتی را بر نمی انگیخت اما در ایران وضع فرق می کند در ایرانی که تازه بعد از گذشت بیست و هفت سال از پیروزی بهار آزادی مطبوعات اجازه یافته اند آنهم پاورچین پارچین و به احتیاط کاریکاتور رئیس جمهور کشور را ترسیم نمایند!

به ناگاه این نارنجک از ضامن کشیده شده منفجر شد و آذری زبانان ما و در نگاه کلان تر تمام ایران برآشفتند به خیابانها ریختند دفاتر روزنامه ایران را به آتش کشیدند و با ماموران درگیر شدند و … اینجا بود که حکومت از روی اجبار و ترس از تکرار آنچه که در تیرماه سال 78 اتفاق افتاد و اتفاقا آنهم دلیل مطبوعاتی داشت روزنامه ایران را توقیف کرد و دو مطبوعاتی را بازداشت کرد و از وزیر کشور گرفته تا وزیر اطلاعات و دادستان و … همه با الفاظ شدید و غلیظ این اهانت را محکوم کردند و از مردم خواستند تا آرامش خود را حفظ کنند. کاریکاتور مانا نیستانی اهانت آمیز بوده و یا نبوده من باور دارم این شورش و طغیان آذری زبانان کشورمان بغض فرو خفته ای بوده است که این روزها نه تنها آذری ها که کردها ، بلوچ ها ، لرها ، عربها و ترکمنان میهمن بزرگ ما نیز در گلو دارند و این کاریکاتور نشتری بود بر آن، این روزها آذری زبانان ما بیشتر از اینکه از آن کاریکاتور گلایه مند باشند و شکوی داشته باشند از بیست و هفت سال ظلم و زور نگاه حاشیه ای خسته شده اند.

و این همان حقی است که دستی پنهان این روزها در حال محو کردن آن است! و دامن میزند به شورشهای کور تا راه را برای سرکوب هرچه زودتر آن فراهم آورد ، به ناگاه خبر می رسد بانکها به آتش کشیده شده ، ساختمان قدیمی صداو سیمای ارومیه در حالیکه فاصله بسیاری از محل تجمع و اعتراض مردم داشته در آتش می سوزد، نامه اعتذار تحریریه روزنامه ایران در استانهای آذری زبان پخش نمیشود و کارگزاران حکومت همه در رسانه ها مکررا از محکومیت کاریکاتورسخن سر میدهند و باز مثل همیشه این روزنامه نگار است که محکوم است و مانانیستانی و مهرداد قاسم فر بازداشت می شوند، کاریکاتور در « ایران جمعه » منتشر شده بود اما روزنامه ایران را هم توقیف کردند و بستند و ده ها معترض دیگر را نیز بازداشت کردند و مطمئنا همین روزها دوباره رهبر عظیم الشان هم مثل هر باری که خطه غیور آذربایجان معترض می شود مثل تیرماه سال 78 که دانشگاه تبریز هم به دنبال دانشجویان دانشگاه های تهران در تب و تاب بود به صحنه می آید و به زبان آذری «آذربایجان اویاخده انقلاب دایاخده » می گوید (!) و سعی در خواباندن التهاب داشته و همه و همه دست بدست هم میدهند تا اعتراضات اصلی و خواستهای اصلی برملا نشود و فراموش شود و به درگیری ها و شورشهای کور بپردازیم!

آیا این، نوعی برآورد گام بگام و از پیش برنامه ریزی شده نبوده برای ارزیابی عیار بردگی قوم سرفراز آذری؟ تنها در چنین وضعیتی- شکست یک برنامه ی از پیش طراحی شده- است که حرکات خدمتگزاران ملت قابل توجیه می شود: ریاست محترم جمهوری سراسیمه به مجلس می شتابد و در نطقی آتشین بشدت و ناشیگری تمام قربان صدقه ی آذری ها می رود، گدا سیما به شیوه هایی نخ نما و بقول خودش مذبوحانه دست و پا می زند تا سر و ته قضیه را با مالش و فشار و ماساژ هم بیاورد. دم به دم پرچم و سرودهای ملی و ایران و وطن و کشور و... انگار جای دیگری بوده آنجا که سالیان دراز ملی گرایی مترادف شرک قلمداد می شده است و ام القرای جهان اسلام با هدف گردآوری مسلمین جهان زیر بیرق امت واحده کمکهای میلیارد دلاری از گلوی زاغه نشینان پایتخت و روستاهای دورافتاده ی آذربایجان و خراسان و بلوچستان می برید و چون شهد به حلقوم ناسپاس برادران بوسنیایی و افغانی و فلسطینی و سوری می ریخت.

براستی دلیل این همه ترس از بیدار شدن آذربایجان، بلوچستان، خوزستان، کردستان، خراسان و گلستان بخاطر چیست؟ بخاطر این نیست که سالهاست ایران تنها در تهران خلاصه شده است و سفرهای استانی حضرات هم جز برای بازار گرمی و خالی نماندن عریضه نیست؟ ترس از بیداری قومیت هایی نیست که بخش عمده ی فشارهای انقلاب و جنگ تحمیلی و تحریم ها و... را بر دوش کشیده اند و انگار مسئولان مرکز نشین آنان را از یاد برده اند و تنها زمانی به یادشان می افتند که خطری، چیزی...

آذری ها همانند تمام قومیت ها و اقلیت های دیگر کشور از این همه سال نادیده گرفته شدن حقوقی گله دارند که یکی از بدیهی ترین شان، اصل پانزدهم قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران، سالهاست زیر خروارها غبار مدفون شده ست:

« زبان و خط رسمی و مشترک مردم ایران فارسی است. اسناد و مکاتبات و متون رسمی و کتب درسی باید با این خط و زبان باشد، ولی استفاده از زبانهای محلی و قومی در مطبوعات و رسانه های گروهی و تدریس ادبیات آنها در مدارس، در کنار زبان فارسی آزاد است

این اعتراض و درد نه تنها با توقیف و بازداشت و حتی اعدام این دو روزنامه نگار هم درمان نخواهد شد باید به این فکر کرد که "چرا اقوام و اقلیتها همواره دنبال بهانه ای هستند که به خیابانها بریزند تا دادشان را بستانند؟")) متن داخل گیومه تماما از وبلاگ جنبش 84 است.

 

و راستی چه معصومانه لبخند می زنیم، وقتی نقشه هایمان برای ربودن کلاه هم بر باد می رود!