نامه هایی به هیچکس!

به همایی که از جهنم تا کویر، بی ادعاتر از آب، در برابر آتشبار آفتاب، لحظه ای سایه اش را از سرم دریغ نکرد؛ بی صدا بی ریا بی توقع

نامه هایی به هیچکس!

به همایی که از جهنم تا کویر، بی ادعاتر از آب، در برابر آتشبار آفتاب، لحظه ای سایه اش را از سرم دریغ نکرد؛ بی صدا بی ریا بی توقع

یادت هست؟

هنوز قصه نخل و سوار یادم هست
سیاه چادر ایل و تبار یادم هست

هنوز بغچه مادر بزرگ و عیدی ماه
هنوز اول اسم بهار یادم هست

سکوت سبز دو دل بر درخت تنهایی
صدای پای عمو یادگار یادم هست

چه اضطراب قشنگی ، چه حسرتی سردار!
درست مثل دلت بیقرار یادم هست

چه بود نام قشگنش بهار یا برنو؟
قبیله بود و همین یک بهار یادم هست

بهار، دختر روبنده های پولک پوش
عروس هلهله سبزه زار ، یادم هست

کجای چهچهه باغ بود یادم نیست
از آن هزاره یکی از هزار یادم هست

از آن همیشه ی تاریک قصه چشمش
همان ستاره دنباله دار یادم هست

کمر به کینه غم بسته بود چشمانت
نماز خواندی و بستی قطار یادم هست

در آن چکاچک شمشیر، خون و خاکستر
گریست داغ تو را زار زار یادم هست

چکید ماهی تنگ بلور از چشمت
شکست بغض تو بی اختیار یادم هست

تو بی ترانه نبودی شبی که می رفتی
شکوه رقص تو بالای دار یادم هست

درد نداشتن ات

نوشته بود: 


درد نداشتن ات 
دردی نیست که دکترها تشخیص بدهند
تنها شاعران میفهمند
که نقطه چین های بین سطرهای شعرم
بهترین و بزرگترین مرد دنیاست 
که دارد از من دور می شود
شاید این روزها زیاد همدیگر را نفهمیم اما
تو می دانی که چرا این سطرها مثل اعصابم
به هم ریخته است و
ابرهای سیاه چرا فقط بالای سر من
خانه کرده اند
حالم خوش نیست باران
میدانی کمت دارم
میدانی کمت دارم

و برای تو...

هنوز گلدان ِ پشت مبل ها جان داشت

حضور ِ تند ِ مگس های خنگ امکان داشت

هنوز اصغر توی سرم پفک می خورد

هنوز مریم با خرده هایی از نان داشت...

حضور ِ نسبی ِ قاتل کنار بعدازظهر

اگرچه هر، آغازی همیشه پایان داشت

حضور نسبی چاقو میان قلب ِ تو

و خون نسبی، از سینه ام کماکان داشت ↓

حضور نسبی یک فرش را کثیف... نکرد!

و آسمان، هوس چند قطره باران داشت

و بعد «کبری» تصمیم خویش را نگرفت!

و بعد «کوکب خانم» که چند مهمان داشت ↓

سر تمامی را زیر شیر آب بُرید!

که روی ریل فداکار عکس دهقان داشت ↓

به چند بچّه تجاوز...

صدای بااااد آمد

یواش مثل همین روزها زمستان داشت...

صدای مولوی از گوشه ی اتاق آمد

صدای مولوی از جانب نیستان داشت ↓

تتن تتن تتتن تن مرا به خود می کوفت

میان آکواریوم یک پری عریان داشت ↓

مرا سماع به خود می کند مرا ز خودم...

نه شکل فلسفه بود و نه رنگ عرفان داشت

بله! تبر به خودش گفت خسته ام، خسته!!

جوانه زد خود را، مرگ قصد عصیان داشت

زبان سـبز شما را دقیق یاد گرفت

که الفتی جالب با تو و درختان داشت

و بعد یک شب هی دانه دانه تان را کشت

نمی شود خود را تا همیشه پنهان داشت

خدا به خاک تو را فوت کرد از سر ِ عشق

چه حسّ غمگینی آن دقیقه شیطان داشت!

خدا به خاک... که با خشم ناگهان برخاست

بدون اسم! بدینگونه نسل انسان داشت ↓

به ابتدای خودش می رسید...

ماهی ِ زشت

برای بودن، رؤیایی از بیابان داشـت

سه تا صدف، دوخزه، یک عروس دریایی

و ساحلی متروکه که حسّ زندان داشـت

صدای بــــــــوق تو را کند از خیالاتت

نگاه کردی و انگار که خیابان داشت ↓

تو را به سمت خودش می کشید و حل می کرد

و اینکه تابلوی پیر ِ دُور میدان داشت ↓

تو را نگاه... صدای تصادفی که نبود!

سقوط ِ

تلخ ِ

زنی که

عذاب وجدان داشت


سید مهدی موسوی

دارد صدایت می زنم...

برای ماه منیر مهرگان که می خواند این را هم، درست مثل شعری که زین پیش اینجا بود، درست مثل آنچه زین پس خواهد بود، درست مثل باقی نامه ها؛ قدم زنان و بارانی بر کرانه های «سن» زیر نور ماه این شبها که تمام است و قرص و مثل همین امشب، چون لرزش صدایش که زلزله بود... سهمگین تر از لشگرکشی عظیم سمفونی پنجم و لرزش برگ-وار پایه های سنگین ترین مفاهیم در عمیق ترین ژرفای جان


تمام شعرم تقدیم آنکه باران شد

کسی که فاتح تنهاترین خیابان شد


زمین، سگش به بهشت خدا، شرف دارد!

اگر که عشق دلیل سقوط انسان شد


دوید و باز دوید و دوید تا برسد

به زن رسید و خود مرد خطّ پایان شد


زنی به چشم پر از انتظار من زل زد

و از قیافه ی غمگین خود هراسان شد


و مرد قصّه همین که نشست و گریه نمود

از اینکه مرد شده تا تو را… پشیمان شد


و زن که تا ابدالدّهر بچّه می زایید

و مرد که وسط سفره تکّه ای نان شد


و مرد رفت به دنبال آنچه زن نامید

و زن در آخر یک شعر تیرباران شد

برای او که همین خواب را می بیند

باران و چتر و شال و شنل بود و ما دو تا…
جوی و دو جفت چکمه و گِل بود و ما دو تا…
وقتی نگاه من به تو افتاد، سرنوشت
تصدیق گفته های «هگل» بود و ما دو تا…
روز قرارِ اوّل و میز و سکوت و چای
سنگینی هوای هتل بود و ما دو تا … 
افتاد روی میز ورق های سرنوشت
فنجان و فال و بی بی و دل بود و ما دو تا … 
کم کم زمانه داشت به هم میرساندمان
در کوچه ساز و تمبک و کِل بود و ما دو تا…
تا آفتاب زد همه جا تار شد برام
دنیا چه قدر سرد و کسل بود و ما دو تا… 
از خواب میپریم که این ماجرا فقط
یک آرزوی مانده به دل بود و ما دو تا…

The worst hell

There
is no worse
hell
than
to remember
vividly
a kiss
that
never occurred.

- Richard Brautigan

زمین را که زیر پاهایت حس کنی، می بینی عشق هم می میرد

عشق نمی میرد و این حرفها همه مال داستانهای ژانر فهیمه رحیمی و میم مودب پور اند؛ زمین را که زیر پاهایت حس کنی، می بینی عشق هم می میرد؛

ونوس عشوه کناری نهاده و زار می زند، آنسوتر کیوپید را می بینی با آن بالهای سفید پرپری که مثل سگ خوره گرفته و سنگ خورده جان می کند، می میرد، مثل سگ ولگرد هدایت با زخمهایی یادگار از تک تک مردمان شهری که نادر ابراهیمی دوستش می داشت...

از انگشت تا ماه

کاش این دانشجوها به جای شمردن اینکه حافظ تو کل چند هزار بیتش چند بار از سوسن استفاده کرده و چند بار از گزمه، و کدوم غلط بوده کدوم درست؛ هر کدوم یک بیت از حافظ جلوشون می ذاشتن نگاه می کردن حافظ تو اون یک بیت "چی می گه" و بجای دیدن جمال لایتناهی ماه، به نوک انگشت خیره نشن. برید بخونید همین اهمیت بیش از حد به ظواهر و فراموشی بواطن با مولویه بعد از مولانا چه کرد... 
سیروس شمیسا. کلاس دکتری صورخیال در شعر فارسی. آبان ماه 88

ما درون را بنگریم و حال را

نی برون را بنگریم و قال را

لنگ و لوک و چفته شکل و بی ادب

سوی او می قیژ و او را می طلب 

چند ازین الفاظ و اضمار و مجاز

سوز خواهم سوز با آن سوز ساز

عاشقان را هر نفس سوزیدنیست

بر ده ویران خراج و عشر نیست 

گر خطا گوید ورا خاطی مگوی

گر بود پرخون شهید او را مشوی 

خون شهیدان را ز آب اولاتر است

این خطا از صد صواب اولاتر است 

تو ز سرمستان قلاووزی مجو

جامه چاکان را چه فرمایی رفو؟