نامه هایی به هیچکس!

به همایی که از جهنم تا کویر، بی ادعاتر از آب، در برابر آتشبار آفتاب، لحظه ای سایه اش را از سرم دریغ نکرد؛ بی صدا بی ریا بی توقع

نامه هایی به هیچکس!

به همایی که از جهنم تا کویر، بی ادعاتر از آب، در برابر آتشبار آفتاب، لحظه ای سایه اش را از سرم دریغ نکرد؛ بی صدا بی ریا بی توقع

کاش این آمدن آخر باشد

دوباره حس می کنمت هیچکس! مثل آن روزها که می خواستم خلیل ات شوم. یادت هست؟ چه می گویم! فراموشکار، من بودم که رهایت کردم و در پی دنیایی رفتم که جز ظاهر هیچ نداشت. سبکسرانه خیال کردم نامه هایم به دستت نمی رسند؛ غافل از اینکه واژه به واژه آنها را وقتی در دلم جوانه می زدند خوانده ای.

بنده هایت ارزش دیدن نداشتند هیچکس! و شکست خورده برگشتم. مثل صدها بار قبل که هر بار بازیگوشانه در پی پروانه ای تا لب پرتگاه دویدم و باز بین زمین و هوای سقوط نگهم داشتی. پیش خودت نگهم دار. نگذار جایی بروم که به محض یادت افتادن شرمنده شوم. نگذار فراموشت کنم.

دوباره حس می کنمت. دست نرمت را روی گونه هام حس می کنم. می خواهم برگردم به روزهای خوش دوستی مان. شوخی می کردی، بازی ام می دادی، امتحانم می کردی؛ می فهمیدم و می خندیدم و لحظه به لحظه شوق نزدیکتر شدنت دیوانه ترم می کرد.

کاش این آمدن آخر باشد...

کلاغ...

برای نوه

«جاده ای ها همینگونه اند

یک روز می آیند

یک روز می روند

یک روز می آیند

یک روز نمی آیند

مثل همین ابرها مثل همین پستچی ها مثل همین بادها

مثل.... همین تو!

منتها  آمدن و رفتن ابرها و بادها و پستچی ها

                                     دست خودشان نیست

و تو نه ابری و نه بادی و نه پستچی

اما من همیشه منتظرم تا خبری برسد

٭٭٭

جاده ای ها همینگونه اند

یک روز هستند

یک روز نیستند

و تو

 درست وقتی باید باشی نیستی

درست وقتی خانه آتش میگیرد

درست وقتی از تنهایی یخ می زنم

درست وقتی که میگرنم عود می کند

                                       و گربه ها سطل ها را وارونه می کنند و

                                                              شعر هام را می لیسند

٭٭٭

ولی من مترسکی ام برای روزهای کلاغی ات

 که با من از نبود ذرت حرف بزنی و افتادن لانه ات به دست کودکی

که اگر نامش را بپرسی به تو سنگی پرتاب می کند

که هفت هزار و یک سال قدمت دارد

٭٭٭

گفته بودمت

بهار، همین آخرین پاکت چاقاله بود

که به مقصد نرسید

اما تو به نوبرها می اندیشی......... به باغهای همسایه

و تفاوت درست همینجاست

من به آلوچه خشکی هزار و هفت ساله قانعم

آلوچه ای که طعم تمام میوه های تمام باغ های جهان را به من می بخشد...»

شعر از علی بهمنی

برای مرتضی و سهراب که یادشان جاودانه است

« باز شوق یوسفم دامن گرفت

پیر ما را بوی پیراهن گرفت

 

ای دریغا نازک آرای تنش

بوی خون می‌آید از پیراهنش

 

ای برادرها! خبر چون می‌برید؟

این سفر آن گرگ یوسف را درید!

 

یوسف من! پس چه شد پیراهنت؟

بر چه خاکی ریخت خون روشنت

 

بر زمین سرد، خون گرم تو

ریخت آن گرگ و نبودش شرم تو

 

تا نپنداری ز یادت غافلم

گریه می‌جوشد شب و روز از دلم»

رهی

شب فراق تو، هر شب که هست، یلدایی ست

سماع ضربی ها باشد انگار؛ شور شرّه مضراب ها بیتابش می کند، زخم زخمه تار از پود دل می کند و ساز که آرام می گیرد، یلدا آغاز می شود:

دانی که چیست دولت؟ دیدار یار دیدن

در کوی او گدایی بر خسروی گزیدن

 

از جان طمع بریدن آسان بود ولیکن

از دوستان جانی مشکل توان بریدن

 

خواهم شدن به بستان؛ چون غنچه با دل تنگ

وانجا به نیکنامی، پیراهنی دریدن

 

گه چون نسیم با گل راز نهفته گفتن

گه سرّ عشقبازی از بلبلان شنیدن

 

بوسیدن لب یار اول ز دست مگذار

کآخر ملول گردی از دست و لب گزیدن

 

فرصت شمار صحبت کز این دوراهه منزل

چون بگذریم دیگر نتوان به هم رسیدن

 

گویی برفت حافظ از یاد شاه یحیی

یا رب به یادش آور درویش پروریدن

برای «هیچکس» که واقعا هیچ کس نیست!

بی قرار توام و در دل تنگم گله‌هاست

آه بی تاب شدن عادت کم حوصله‌هاست

 

مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب

در دلم هستی و بین من و تو فاصله‌هاست

 

آسمان با قفس تنگ، چه فرقی دارد

بال، وقتی قفس پر زدن چلچله‌هاست

 

پی هر لحظه، مرا، بیم فرو ریختن است

مثل شهری که، به روی گسل زلزله‌هاست

 

باز، می پرسمت از مسئله دوری و عشق

و سکوت تو، جواب همه ی مساله‌هاست


شعر فاضل نظری با صدای علیرضا قربانی

عزیزمی هیچکس

به این فکر می کردم که اگه یه روزی بخوام شکر بودن تو رو بکنم، چند قرن طول می کشه؟ شکر اینکه هستی، که باهامی، که همیشه پیشمی، که دارمت؛ نه! هیچ وقت خیال «داشتن» تو به سرم نیومد. هیچ کس نمی تونه داشته باشدت، مالک تو باشه، مثل خدا که هیچ کس نمی تونه حس مالکیتی نسبت بهش داشته باشه؛ چون مالکیت مال چیزهای کوچیکه وقتی به تملک یه چیز بزرگ درمیان. من برای مالک بودن خیلی کوچیکم و تو برای به تملک دراومدن خیلی بزرگ!

می شه بودنت رو حس کرد حتی بدون حضورت، می شه از حرفای قشنگت شعر گفت، می شه از حس های غریب گاه و بیگاهت دیوانه شد. می شه همراهت بود مثل یه سایه، با غصه هات می شه مرد؛ اما مالک تو نمی شه شد.

دست هایت بوی فلز می داد

«تاریک بود

خودت را چسباندی به من

-          می ترسم

-          من اینجایم؛ کنارت.

چشم هایم را گرفتی

دست هایت بوی فلز می داد

چیزی را تیز کرده باشی انگار

برقش را حتی به رو نیاوردم

***

سردم شده بود؛ بی حس!

خوابم می آمد

پیرهن سفیدم گلی شده بود

با چشمان نیم باز نگاهت می کردم

دست هایت، اشک...

صدا در گلویم ماند که بگویمت

بوی فلز از دست پاک نمی شود!»

از پی هر ستاره گو ترک قمر چرا کنم؟

کار مرا چو او کند کار دگر چرا کنم

چونک چشیدم از لبش یاد شکر چرا کنم

از گلزار چون روم جانب خار چون شوم

از پی شب چو مرغ شب ترک سحر چرا کنم

باده اگر چه می خورم عقل نرفت از سرم

مجلس چون بهشت را زیر و زبر چرا کنم

چونک کمر ببسته‌ام بهر چنان قمررخی

از پی هر ستاره گو ترک قمر چرا کنم

بر سر چرخ هفتمین نام زمین چرا برم

غیرت هر فرشته‌ام ذکر بشر چرا کنم