نامه هایی به هیچکس!

به همایی که از جهنم تا کویر، بی ادعاتر از آب، در برابر آتشبار آفتاب، لحظه ای سایه اش را از سرم دریغ نکرد؛ بی صدا بی ریا بی توقع

نامه هایی به هیچکس!

به همایی که از جهنم تا کویر، بی ادعاتر از آب، در برابر آتشبار آفتاب، لحظه ای سایه اش را از سرم دریغ نکرد؛ بی صدا بی ریا بی توقع

آواز آخر...


در افسانه های تبتی-بودایی آمده است که پرنده ای تنها یک بار در عمر خود می خواند و چنان شیرین می خواند که هیچ آفریده ای بر زمین به او نمی رسد.

از همان دم که از لانه خود بیرون می آید در پی آن می شود که شاخه پرخاری بیایبد و تا آن را نیابد آرام نمی گیرد . آنگاه همچنانکه در میان شاخه های وحشی آواز سر می دهد سینه بر درازترین و تیزترین خار می نهد و در حال مرگ، با آوازی که از نوای بلبلان و چکاوکان فراتر می رود رنج جان کندن را زیر پا می گذارد. 

آوازی آسمانی که به بهای جان او تمام می شود. همه عالم برای شنیدن آوازش بر جای خود میخکوب می شوند و خداوند در ملکوت آسمان لبخند می زند. آخر، تا رنچی گران نباشد گنجی گرانبها یافت نگردد.

The Thorn Birds

Much have I cried: The curve of your lips rewrites the history..

برنمی گردند شعرها،
به خانه نمی روند 
تا برگردی و دست تکان دهی
روبانهای سفید را در کف شعرها ببین
که چگونه در باران می لرزند... 
روبانهای سفید، پیچیده بر گلسرخ های بی تاب را ببین
برنمی گردند شعرها، پراکنده نمی شوند
به انتظار تو در باران ایستاده اند
و به لبخندی،
به تکان دستی دلخوشند

هیچ چیز با "تو" شروع نشد؛
همه چیز با تو تمام می شود!
کوهستان هایی که قیام کرده اند
تا آمدنت را پیش از همگان ببینند
اقیانوس ها که کف بر لب می غرّند و به جویبار تو راهی ندارند
باد و هوا که در اندیشه اند چرا انسان نیستند تا با تو سخن بگویند
و تو... سوسن خاموش...
همه چیزت را در ظرفی گذاشته به من داده ای
تا بین واژگان گرسنه قسمت کنم
هیچ چیز با تو شروع نشد
همه چیز با تو تمام می شود
جز نامم...  

 

In memory of an eternal Shams, and dedicated to the presence of a Goddess for her birthday and her fascinating Logos-Incarnated elegance under the rain. If only...  

برای بهار؛ شمس جاودانی

حالا دیگر دیر است 
من نام کوچه های بسیاری را از یاد برده ام 
نشانی خانه های بسیاری را از یاد برده ام
و اسامی آسان نزدیکترین کسان دریا را..!
راستی آیا به همین دلیل ساده نیست
که دیگر هیچ نامه های به مقصد نمی رسد؟!
نه ری را!
سالها و سالها بود
که در ایستگاه راه آهن
در خواب و خلوت ورودی همه شهرها
کوچه ها، جاده ها، میدان ها
چشم به راه تو از هر مسافری که می آمد
سراغ کسی را می گرفتم که بوی لیموی شمال و
شب حلال دریا را می داد.

چقدر کوچه های خلوت بامدادی را
خیس گریه رفتم و در غم غروب باز آمدم.
من می دانستم تو از میان روشن ترین رؤیاهای روزگار
تنها ترانه های ساده مرا برگزیده ای
چرا که من هنوز هم خسته ترین برادر همین سادگانِ
زمینم، ری را!
هر بار که نام تو بر دفتر گریه های من جاری شد
مردمانی را دیدم که آهسته می آمدند
همانجا در سایه سار گریه و بابونه
عطر ترا از باغ پروانه به خواب کودکان خود می خواندند.
مردمان می فهمند
مردمان ساکت و مردمان صبور می فهمند
مردمان دیری ست که از راز واژگان سادۀ من
به معنای بعضی از آوازها رسیده اند.
رازی دارد این سادگی،
این است رؤیا
معلوم است که بعد از نامه ها
مرا آوازی از تحمل اوقات گریه آموخته اند.
کجا می روی حالا؟!
بیا، هنوز تا کشف نشانی آن کوچه
حرف بسیار و
وقت اندک و
آسمان هم که بارانی ست!
اصلاً فرض که مردمان هنوز درخوابند،
فرض که هیچ نامه ای هم به مقصد نرسید،
فرض که بعضی از اینجا دور،
حتی نان از سفره و کلمه از کتاب،
شکوفه از انار و تبسم از لبانمان گرفته اند،
با رؤیاهامان چه می کنند؟

با لحن جنون بخوان؛ برای هر 3 فرشته

از دوست عزیزم «هومن شریفی» 

با لحن جنون بخوان؛ لحن از دست ندادن، از سر نداشتن ِ چیزی که ارزش از دست دادن داشته باشد...

 

الف: راه بیا لعنتی ...راه بیا ... خوابت ببره میمیـــــــری

ف: نه اونقدر ها هم سرد نیست

الف:احمق سرما یه بهونست ...استخونات که با هم مشکل پیدا کنند دیگه روی هم، روی حرف تو وای نمیستند!

ف: من نمیخوام اون روی دنیا رو ببینم میفهمی؟

الف: لباساتو در بیار لخت شو

ف: هه... این مجسمه با لباس قشنگ تره

الف: لخت شو ...نذار سرما تدریجی بهت رسوخ کنه، بذار یه دفعه باشه ...شاید گر بگیری

ف: از چی گر بگیرم؟ از آتیشی که روشن نمیشه؟

الف: آتیش روشن که بشه تایمرش هم روشن میشه، یه جوری روشن شو که خاموش نشه

ف: دیــــــــــــوونه، ما همه شمع هستیم ... پارافین داریم ...تموم میشیم

الف: ... واسه همینه که فقط شبا میان سراغت ...واسه همینه ذره ذره لباستو در میارن ... که گر نگیری ...

ف: بسه .... میخوام بخوابم ... جای دندونا رو تنم درد می کنه

الف: هنو نفهیدی گازت میگیرن که دندوناشون کند نشه؟ از استخونات پله برقی میسازن تا آبشارشون باحال تر بریزه

ف: من یه فاحــــــــــــشه ام .... به خواب نیاز دارم می فهمی؟؟

الف: بخوابی میمیری ... صبح دوباره فاحشه به دنیا میای

ف: تو چه مر گــــــــــته؟ بیا خودتو خالی کن گورتو گم کن دیگه

الف: تا حالا کسی ازت خواسته لباساتو در بیاری و جای تو، لباساتو اتو کنه ؟؟؟....درش بیار

ف: لباسی که بوی عرق میده رو که اتو نمیکنند

الف: بیا قمار کنیم

ف: رو چی؟ چیزی واسه از دست دادن ندارم

الف: چرا ... خوابیدن تنها چیزیه که داری ... بیا سرش قمار کنیم

ف: قمار نه .... دوئل کنیم ...رولت روســــی ...اینو از بچگی دوست داشتم، نصیبم نشده

الف: دوئل، دل میخواد .... داری ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

ف: لبه ی پرتگاه که وایسی همه چی داری .......وقتی قراره یه دقیقه بعد نباشی همه چی داری ... چون داشتن ِ هر چیزی اون موقع بی ارزشه ... واسه همین داریش

الف: یه تیر میذاریم و میچرخونیم ، هر شلیک که خالی بود حق پرسیدن ِ یه سوال قبول ؟؟

.

.

.

.

شلیک اول .... تق

(مرگ اونقدر ها هم حقیر نیست که تا نیتشو کردی بهت پا بده)

الف:گریه ی بعد از سکس رو ترجیح میدی یا خنده ی وقت پول گرفتنو؟

ف: پول گرفتنو

شلیک دوم ..... تق

ف: تو به همه ی فاحشه ها اینطوری هستی یا فقط من؟

الف: با هر کی که لبه ی پرتگاه دل دل میکنه اینطوریم ....

شلــــــــــــــــــیک سوم ....... تق

الف: دوست داری با یه مرد عادی پشت یه آبشار فوق العاده زیبا و بلند توی یه غار بخوابی یا با معشوقت وقتی که داره از یه خیانت بر میگرده ؟

ف: معشوقه رو که نداشتم ... آبشارو هم همینطور ... ترجیح میدم بخــــــوابم ...با هرکی ، هر جایی که بذاره بخوابم

شلیک چهارم .................. تق

ف: فکر میکنی لباساتو در بیارم بهت بچسبم بازم فکرت به سوال کردن میرسه؟؟؟

الف: من سکس لبه ی پرتگاه رو تجربه نکردم ... شاید خوب باشه ولی من رو ارضا نمی کنه، تا وقتی چشمام به یه چیز ِ دیگه گیر کرده

شلیک پنجم ........... تق

الف: خب دو تا دیگه مونده ... دوست داری این گلوله تو سر ِ کدوممون بره ؟

ف: فرقی نمی کنه ... تو سر ِ هر کدوممون بره ، من میتونم بخوابم .

شلیک ششم .............................. تق

ف: خب بد آوردی آقای سوال ... یک شلیک مونده و یه گلوله ، آخرین وصیتتو بکن

الف: وصیت که لایق من نیست ...میدونی ، چتر نجات یا لباس ضد گلوله هیچ وقت نجاتت نمیده تا وقتی که خودت به زنده بودن اعتقاد نداری فقط یه چیزی ، با هر کی که خوابیدی جای نصف پول ازش بخواه لباستو اتو کنه. اینجوری فقط تو نیستی که مفعول ِ خواسته های اونی. یه گوشه میشینی و با چشات میبینی اونم واسه خاطر ِ تو ، مفعول میشه.

شلیک هفتم ..............................................................

پ. ن: رولت روسی نوعی دوئل است که در یک هفت تیر یک تیر میگذارند و میچرخانند، و نوبتی روی شقیقه ی خود میگذارند و شلیک میکنند

بَرِ آزادگان داغ اسارت سخت ننگین است


امید که گذارت این سو بیفتد و بخوانی

به آن محبوب نیلوفری؛ عزیزی که از کرانه La Seine برایم نوشت:

تو شاهینی؛ قفس بشکن به پرواز آی و مستی کن

بَرِ آزادگان داغ اسارت سخت ننگین است

 

بسان رهنوردانی که در افسانه ها گویند

گرفته کولبار زاد ره بر دوش

فشرده چوبدست خیزران در مشت

گهی پر گوی و گه خاموش

در آن مهگون فضای خلوت افسانگیشان راه می پویند

ما هم راه خود را می کنیم آغاز

 

سه ره پیداست

نوشته بر سر هر یک به سنگ اندر

حدیقی که ش نمی خوانی بر آن دیگر

نخستین: راه نوش و راحت و شادی

به ننگ آغشته، اما رو به شهر و باغ و آبادی

دودیگر: راه نیمش ننگ، نیمش نام

اگر سر بر کنی غوغا، و گر دم در کشی آرام

سه دیگر: راه بی برگشت، بی فرجام...

 

من اینجا بس دلم تنگ است

و هر سازی که می بینم بد آهنگ است

بیا ره توشه برداریم

قدم در راه بی برگشت بگذاریم

ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است؟

 

تو دانی کاین سفر هرگز به سوی آسمانها نیست

سوی بهرام، این جاوید خون آشام

سوی ناهید، این بد بیوه گرگ قحبه‌ی بی‌غم

که می‌زد جام شومش را به جام حافظ و خیام و می‌رقصید دست افشان و پاکوبان بسان دختر کولی

و اکنون می‌زند با ساغر مک نیس یا نیما

و فردا نیز خواهد زد به جام هر که بعد از ما

 

سوی اینها و آنها نیست

به سوی پهندشت بی خداوندی ست

که با هر جنبش نبضم هزاران اخترش پژمرده و پرپر به خاک افتند

 

بهل کاین آسمان پاک

چراگاه کسانی چون مسیح و دیگران باشد

که زشتانی چو من هرگز ندانند و ندانستند کآن خوبان

پدرشان کیست؟ یا سود و ثمرشان چیست ؟

 

بیا ره توشه برداریم

قدم در راه بگذاریم

به سوی سرزمینهایی که دیدارش

بسان شعله ی آتش

دواند در رگم خون نشیط زنده ی بیدار

نه این خونی که دارم (پیر و سرد و تیره و بیمار) چو کرم نیمه جانی بی سر و بی دم

که از دهلیز نقب آسای زهر اندود رگهایم

کشاند خویشتن را، همچو مستان دست بر دیوار

به سوی قلب من، این غرفه ی با پرده های تار و می پرسد، صدایش ناله ای بی نور:

کسی اینجاست؟

هلا ! من با شمایم، های ! ... می پرسم کسی اینجاست؟

کسی اینجا پیام آورد؟

نگاهی، یا که لبخندی؟

فشار گرم دست دوست مانندی؟

 

و می‌بیند صدایی نیست،

نور آشنایی نیست،

حتی از نگاه مُرده ای هم رد پایی نیست

 

صدایی نیست الا پت پت رنجور شمعی در جوار مرگ

ملول و با سحر نزدیک و دستش گرم کار مرگ

وز آن سو می‌رود بیرون، به سوی غرفه ای دیگر

به امیدی که نوشد از هوای تازه ی آزاد

ولی آنجا حدیث بنگ و افیون است

از اعطای درویشی که می خواند:

جهان پیر است و بی بنیاد، ازین فرهادکش فریاد

 

وز آنجا می‌رود بیرون، به سوی جمله ساحلها

پس از گشتی کسالت بار

بدان سان باز می‌پرسد سر اندر غرفه‌ی با پرده های تار:

کسی اینجاست؟

... و می‌بیند همان شمع و همان نجواست

 

که می‌گوید بمان اینجا؟

که پرسی همچو آن پیر به درد آلوده‌ی مهجور

خدایا به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده ی خود را؟

 

بیا ره توشه برداریم

قدم در راه بگذاریم

کجا؟

هر جا که پیش آید

بدانجایی که می گویند خورشید غروب ما

زند بر پرده ی شبگیرشان تصویر

بدان دستش گرفته رایتی زربفت و گوید: زود

وزین دستش فتاده مشعلی خاموش و نالد دیر

 

کجا؟

هر جا که پیش آید

به آنجایی که می‌گویند

چو گل روییده شهری روشن از دریای تر دامان و در آن چشمه‌هایی هست

که دایم روید و روید گل و برگ بلورین بال شعر از آن

و می نوشد از آن مردی که می‌گوید:

چرا بر خویشتن هموار باید کرد رنج آبیاری کردن باغی

کز آن گل کاغذین روید؟

 

به آنجایی که می گویند روزی دختری بوده ست

که مرگش نیز چون مرگ تاراس بولبا

نه چون مرگ من و تو، مرگ پاک دیگری بوده ست

 

کجا؟

هر جا که اینجا نیست

من اینجا از نوازش نیز چون آزار ترسانم

ز سیلی زن، ز سیلی خور وزین تصویر بر دیوار ترسانم

درین تصویر

عمر با تازیانه شوم و بی‌رحم خشایرشا

زند دیوانه وار، اما نه بر دریا

به گرده ی من، به رگهای فسرده ی من

به زنده ی تو، به مرده ی من

 

بیا تا راه بسپاریم

به سوی سبزه زارانی که نه کس کشته، ندروده

به سوی سرزمینهایی که در آن هر چه بینی بکر و دوشیزه ست

و نقش رنگ و رویش هم بدین سان از ازل بوده

که چونین پاک و پاکیزه ست

 

به سوی آفتاب شاد صحرایی

که نگذارد تهی از خون گرم خویشتن جایی

و ما بر بیکران سبز و مخمل گونه ی دریا

می‌اندازیم زورقهای خود را چون گل بادام

و مرغان سپید بادبانها را می آموزیم

که باد شرطه را آغوش بگشایند

و می‌رانیم گاهی تند، گاه آرام

 

بیا ای خسته خاطر دوست!

ای مانند من دلکنده و غمگین

من اینجا بس دلم تنگ است...

گفت: ای دیوانه! لیلایت منم!

یک شبی مجنون نمازش را شکست

بی وضو در کوچه لیلا نشست

 

عشق آن شب مست مستش کرده بود

فارغ از جام الستش کرده بود

 

سجده ای زد بر لب درگاه او

پُر ز لیلا شد دل پر آه او

 

گفت یا رب از چه خوارم کرده ای

بر صلیب عشق دارم کرده ای

 

جام لیلا را به دستم داده ای

وندر این بازی شکستم داده ای

 

نیشتر عشقش به جانم می زنی

دردم از لیلاست آنم می زنی

 

خسته ام زین عشق، دل خونم نکن

من که مجنونم تو مجنونم نکن

 

مرد این بازیچه دیگر نیستم

این تو و لیلای تو… من نیستم

 

گفت ای دیوانه! لیلایت منم

در رگ پنهان و پیدایت منم

 

سالها با جور لیلا ساختی

من کنارت بودم و نشناختی

 

عشق لیلا در دلت انداختم

صد قمار عشق یکجا باختم

 

کردمت آواره صحرا نشد

گفتم عاقل می شوی اما نشد

 

سوختم در حسرت یک یا ربت

غیر لیلا بر نیامد از لبت

 

روز و شب او را صدا کردی ولی

دیدم امشب با منی گفتم بلی

 

مطمئن بودم به من سر می زنی

در حریم خانه ام در می زنی

 

حال این لیلا که خوارت کرده بود

درس عشقش بی قرارت کرده بود

 

مرد راهم باش تا شاهت کنم

صد چو لیلا کشته در راهت کنم

نیا باران...

نیا باران زمین جای قشنگی نیست

من از جنس زمینم و خوب می دانم

که گل در عقد زنبور است

اما یک طرف سودای بلبل،

یک طرف بال و پر پروانه را هم دوست میدارد

نیا باران پشیمان میشوی از آمدن

جای قشنگی نیست

میان ناودان ها گیر خواهی کرد

من از جنس زمینم خوب می دانم

که اینجا جمعه بازار است

و دیدم عشق را در بسته های زرد کوچک نسیه میدادند

در اینجا قدر مردم را به جو اندازه می گیرند

در اینجا شعر حافظ را به فال کولیان در به در اندازه می گیرند

نیا باران زمین جای قشنگی نیست

خدا نخواست!؟

برای بهار...  


می‌خواستم عزیز تو باشم، «خدا نخواست!»

هم راه و هم‌گریز تو باشم، «خدا نخواست!»

 

می‌خواستم که ماهیِ غمگینِ برکه‌ای

در دست‌های لیزِ تو باشم، «خدا نخواست!»

 

گفتم در این زمانه‌ی کج فهمِ کند ذهن

مجنون چشم تیز تو باشم، «خدا نخواست!»

 

می‌خواستم که مجلس ختمی برای این

پا ییز برگ‌ریز تو باشم، «خدا نخواست!»

 

ای "شاهزاد هرچه غزل گریه" خواستم

بیت ترانه‌ ای ز تو باشم، «خدا نخواست!»

 

مظلوم و ساکتم! به خدا دوست داشتم

یار ستم ستیز تو باشم، «خدا نخواست!»

 

نفرین به هر که پوچی دستش بزرگ بود

می‌خواستم عزیز تو باشم، «خدا نخواست!»


پی نوشت:

باد همه چیزم را برده است

 به قاصدک بگو اندکی از آن چه  رفته است را با خود بیاورد

 خبری از تو مرا کفایت می کند