نامه هایی به هیچکس!

به همایی که از جهنم تا کویر، بی ادعاتر از آب، در برابر آتشبار آفتاب، لحظه ای سایه اش را از سرم دریغ نکرد؛ بی صدا بی ریا بی توقع

نامه هایی به هیچکس!

به همایی که از جهنم تا کویر، بی ادعاتر از آب، در برابر آتشبار آفتاب، لحظه ای سایه اش را از سرم دریغ نکرد؛ بی صدا بی ریا بی توقع

روح زخمی

کجام هیچکس؟

تنم سنگینه؛ به سنگینی تمام برفای زمستون! خون زیادی رفته و دیگه شاید رمقی نباشه برای برگشتن و دوباره نوشتن؛ از تو، از درد فاصله و از این حس بی نام غریب، که از یک قدمی تمام چیزایی که یک روز خوشبختی می دونستم شون "گوش کشان" کشیدم تو کوره راه های برف گرفته ی سرد، خشن، دور، گم!

خیسی خون رو توی پوتین حس می کنم. پا رو بیش ازین دیگه نمی شه کشید. تیر به استخون نشسته، خرد کرده و تنم سنگینه، چشام سیاهی می ره، فشار داره سقوط می کنه، دلم آشوبه و عرق سرد... یادته وقتی رضا تیر خورد؟ کاملا اتفاقی! بهش گفته بودم می ترسم از اینکه یه وقتی از پشت تیر بخورم! تیر وسوسه زهرناکه و... چشام داره یخ می زنه انگار، تشنه م، خسته، خوابم میاد و می دونم با این زخم و اینهمه خون رفته پلکها اگه رو هم بیاد دیگه...

فرمانده دسته تخریب یگان جنگهای نامتقارن که بخواد میدان مین رو دور بزنه... این حقش نیست! تمام دنیارو به خط می کنم و تمام رمقی که تو روحم هست برمی دارم تا خودمو از این لجنزار بکشم بیرون! گفته بودم زنده گیر نمیفتم. سرباز نیروی زمینی روی خاک باید بمیره!

آری؛ حقیقت تلخی ست نزدیکی و دوری

باز هم سلام، هرچند رویی نمانده است دیگر 

نزدیکش احساس می کنم هیچکس، و تو را نه؛ دورتر و دورتر... این بار فقط نزدیک به من و باز صدای سایش ذغالش روی دیواری از "من"، طرح و نقشه اش برای انتقام که آن که باد می کارد، طوفان درو می کند. و من طوفانها کاشته بودم، اسبها تاخته بودم روزهای بودنم کنارت و امروز لحظه به لحظه دور می شوم از تو، و دورتر! چرا؟ از کی؟ برای چه؟ نمی دانم. فقط می دانم که صدای گامهای سنگینش را می شنوم در اعماق این خواب گران.

می دانی؟ حقیقت تلخی ست نزدیکی و دوری؛ ماندن هزارباره ام پشت سرمای زمهریر دیواری از "من" که هماره از من یکی خیلی بلندتر بوده و هست همچنان، رفتنت، بی آنکه رفته باشی، و هراس دیوانه وارم از بی بار و بری نه، از بد بار و بری!

چطور؟ نمی دانم، نپرس. تنها اگر هنوز صدایی از این گلو بر می آید در این ژرفای سرد عفن ظلمانی، اگر هنوز می شنوی و اگر هنوز برایت... به دادم برس! تنم سنگین است، به سنگینی تمام برفهای زمستان! می دانی که از تمام رنجها تنها و فقط تاب اسارت نیست با من، به پتک و تیغ و تیر هم شده بیدارم کن. می دانم تو هستی و در برابرش خواهم ایستاد؛ در برابر خودش و تمام سپاه و اعوان و انصار سیاهپوشش. فقط بیدارم کن. می دانم می شنوی، به دادم برس!

اینکه هم ‌نمک هستیم‌

 

شعری زیبا از محمدکاظم کاظمی تقدیم به انجمن ققنوس:

به واژه‌ واژه ی ابیات مولوی سوگند
به نام نی‌، به سرآغاز مثنوی سوگند
اگر چه کودکتان شیشه را حقیر شمرد
و سرزمین پر از خوشه را حقیر شمرد
اگر چه یک نفر آمد به دشت توهین کرد
رسید، خنده نمود و گذشت توهین کرد
کنار سفره دوزانو نشست‌، بد هم گفت‌
به زیر لب همه را مرگتان رسد هم گفت‌
یکی هم آمد و درمان دردمان گردید
یکی چراغ شب تار و سردمان گردید
همیشه کوچه به جز خانه باغ هم دارد
و باغ‌، غیر قناری کلاغ هم دارد
 
من از شما به خدای جلیل خرسندم‌
من از شما به هزاران دلیل خرسندم‌
شما غریب‌تر از کوچه‌های بن‌بستید
شما برادر مایید، هرکجا هستید
قبول کن که در این برهه ما محک هستیم‌
و یادمان نرود این که هم‌نمک هستیم‌
 
مکن گلایه که همسایة شما در عید
به وصله‌های قبای برادرت خندید
مکن گلایه که همسایة شما زر داشت‌
و پیش اهل محل شهرت ابوذر داشت‌
مکن گلایه‌، مگو، گاه‌، گاه‌ِ بی‌صبری است‌
و آسمان پر از بال شهرتان ابری است‌
مکن گلایه‌، که این کوچه‌، باغ هم دارد
و باغ‌، غیر قناری کلاغ هم دارد
 
برادری که تفنگ برادرت آن‌جاست‌
دو بال ابرستیز کبوترت آن‌جاست‌
من و تو صاحب دردیم‌، همصدا هستیم‌
من و تو لایق نالیدنیم تا هستیم‌
من و تو هر دو غریبیم‌، هر دو همدردیم‌
خدا کند برسد آن زمان که برگردیم‌
من از وجین علف‌های هرز می‌آیم‌
برای بدرقه‌ات تا به مرز می‌آیم‌
دعای آخر من این‌، تفنگتان پُر باد
و نان دشمنتان هم همیشه آجر باد

ای که ز دیده غایبی، در دل ما نشسته ای...

به یاد شریک جرم ممنوعیت شکنی های کودکی، و دوست با محبتی که پرسیده بود: چرا حضور ممنوع است؟

دوستی از جاودانگی "خاطره" می گفت دیروز و معصومانه از اینکه ما هم خاطره ای خواهیم شد برایش و... چه ساده بردمان تا اوج "نوا" و رها کرد تا یاد و خاطره ی آنانی که...

رفتن، رفتن، و رفتن! تا فراسوی تمام ممنوعیت های ساختگی. تمام آرزویمان بود از روزی که فهمیدیم انسان، هبوط کرده ی ممنوعیتی ست که هرگز گردن ننهادش!

دوستی پرسیده بود: آرزوهایت... ؟

به خنده گفته بودم اش: مردگان و آرزو؟

دروغ گفته بودم هیچکس، دروغ گفته بودم! به معصومیتی که شگفت زده می پرسید « مگر تو دروغ هم می گویی؟ » دروغ گفته بودم! ببین چه زیرکانه باز هم ابلیس آرایش می دهد فریبی را برابر چشمانم و چه کودکانه به فریب نباتی اش خوابم می کند که « چندان هم دروغ نگفتی! تو را آرزویی نبود؛ تنها خواسته ای ... »

خواسته ای بود، آرزویی شاید و یا هر آنچه بتوانش نامید و هست هنوز هم از پس اینهمه سال، این همه روز، اینهمه شب، اینهمه دویدن، اینهمه بیقراری و اینهمه نرسیدن! آری، رفتن، رفتن، و رفتن! گذشتن از تمام علامت های سیم خارداری سرخ و سیاه « ورود ممنوع » و « حضور ممنوع » و « وجود ممنوع » و « گفتن ممنوع » و « شنفتن ممنوع» ! هرچند وجودم و « بودن » ام از همان ابتدای راه ممنوع بود و هست همچنان!

می خواستم « باشم » و چیزی فراتر از « بودن »، می خواستم « خوب » باشم هیچکس، و می خواهم! هرچند تمام علامت های تمام چهره های نقاب زده ی تمام مردمان جهان این را ممنوع کرده باشد و می خواهم « تو » باشم! هرچند تکفیرم کنند عده ای و می هراسیده ام همیشه از آن "تمام اقرارها" که « تو خوبی، و این، بزرگ ترین اقرارهاست! » می ترسیدم باورش نشود، می ترسیدم بخندد، می ترسیدم ... و چه دیر فهمیدم حتی بزرگ ترین دروغ ها را شنید و باز باورش نمی شد که « مگر تو دروغ هم می گویی؟ »

می خواهم اقرار کنم؛ بزرگ ترین اقرارها که « تو خوبی » و من، با تمام پلیدی و پلشتی وجودم می خواسته ام و می خواهم که « تو » باشم هیچکس! می خواهم دوست بدارم، حتی بیشتر از آنچه تو دوستم داشته ای!

دلم زهر می خواهد هیچکس؛ زهر جان سوز بیش از اندازه مهربان بودن، زهر دوست داشتن تمام بودها و نبودها، زهر بخشودن تمام بدی های تمام آفریده ها، زهر محو شدن در تو و زهر بودن و زیستن در تو و زهر فقط این یک بار را دروغ نگفتن! زهری که تویی و محو شدنی که تویی و دوست داشتنی که تویی و بیش از اندازه مهربان بودنی که تویی و کاش آن روز این شهامت را می داشتم که بگویم و کاش دروغ نگفته بودم!

می بینی؟ کار جنون ما به تماشا کشیده است / آری، تو هم بیا که تماشا کنی مرا

تا... تو را بسرایم!

تو گِل بدی و دل شدی

جاهل بدی، عاقل شدی

آن کو کشیدت اینچنین

آن سو کشاند کش کشان

 

دیدی هیچکس؟

گفته بودم می روم، گفته بودم زمینی را پیدا خواهم کرد، که در آن، سنگینی ات را بر سینه ام حس نکنم، و اگر یافتم... پیدا نشد که نشد!

حال نشسته ام،

پشت صفحه کلیدی خیس،

و می خواهم

تو را بنویسم؛ چون پیانیستی که پیش از اجرای سونات مهتاب کلاویه های قلبش را انگشت می کشد؛ مرتعش! و می نگرد. انگشت روی کلیدهایم می کشم لرز لرزان، و حس تو جانم را سرشار می سازد، روح تو در فضا می پیچد؛ انگار می کنم چون ذره های مهی شبانگاهی بر ستیغ قله های دست نایافتنی این گردنه های برف گرفته نرم نرم می خرامی، با هر نفس، با هر دم و بازدمم فرو می روی، رسوخ می کنی به سلول سلول تنم و تسخیرم می کنی با روحت، پرم می کنی از خودت، از بودن، از وجود؛ این بالاترین و والاترین عطایت به من ...

راحت می شوم برای لحظه ای و باز اما بر می خیزی! نگاهت را می دوزی به افق و پاره ای از دلم کنده می شود انگار... معصوم نگاهت می کنم؛ نمی دوزی با نگاهت دلم را دیگر! شتابان روی بر می گردانی: باید بروم! تمام روحم کنده می شود این بار و... از ستیغ بلندت سقوط می کنم.

کلاویه هایم تاب نواختنت را ندارد یا سیم های سازم تحمل ترنم گامهای بلورینت را... دیوانه می کنی ام آخر! شاید نواختنی نباشی، نوشتنی، سرودنی و شاید اصلا...

باز هم مانده ام، بی تو، و با تو. سرم درد می کند، تنم درد می کند، هر لحظه حس می کنم چشم هایم دارند منفجر می شوند؛ هیچوقت تاب ایستایی در برابر روشنا را نداشتند، وادار می شوم سر به زیر بیندازم چون همیشه ی تقابل با نور و هر نفسم، دم و بازدمم درد می کند، سلول سلول تنم و تمام روحم می جوشد از هرم گدازه های درد. با تمام دردم بر می خیزم؛ میان تاریکی پی کلیدها می گردم، لب هایم مدام زمزمه می کنند: کاشکی کلاویه ها تاب نواختنت را پیدا کند. انگشتانم حس ندارند دیگر، به فرمان من نیستند و خودشان می نوازند؛

....................................................................................................................................................................................................................................................................................................................................!

همین، و دیگر هیچ!

مرا به خانه ام ببر...

مهربانم، هیچکس!

نگاهم در اعماق مه گرفته ی پس کوچه های حسرت آگاهی دیروز سرگردان مانده است و از هراس مردن در... بر جای خشکیده، یخ زده، روح زخم خورده ای با پیشانی خونین از کلنگ تمام ژرفای منجمد این خاک خسته را داد می کشد انگار و من، دیروز، مرده و امروز، زنده آیا...؟ نه، هنوز، مرده اما شاید راستی چه فرقی می کند؟؟؟ حسرتم از رفتن روزها و کسان نیست؛ که هر چه کنی خواهند رفت، حسرت از بر باد شدن آگاهی ست، از گم کردن هشیاری، از بیحاصلی و بیخبری ست، می دانی؟

چقدر در عمق اقیانوس داد زدم: « گم شده ام هیچکس، پیدایم کن! »  گفتی:« پیدا نیستی، پیدا شو! » گفتم:« از این پیداتر؟ » گفتی: « از همه پیداتر! پیدا که شدی - به گفتن نیست - پیدایت می کنم! »

... و من مانده در افسون "دگر هیچ مگو!"یت هیچ نفهمیدم. دیدی هیچکس؟ هیچگاه نفهمیدم و تنها آن کوتاه ترین لحظه ی میان بودن و نبودن به خاطرم آمد آن صدای ملتمس و نرم و شیوا را: « پیدا نیستی، پیدا شو! »

داد زدم: اگر پیدایم نکنی... می دانی که یخ خواهم زد بی نور...

نشانم دادی: « آنهمه نور که نشانت دادم چه کردی؟»

داد زدم: من چطور یادم بیاید در این انجماد که نورت را کجا دیده بودم؟ دارم یخ می زنم، به دادم برس!

نشانم دادی: « پیدا که شوی، به یاد خواهی آورد.»

داد زدم: پیدایم کن! تو را به جان هر آن که دوستترش می داری، به جان همای پیدایم کن!

نشانم دادی: « پیدا نیستی، پیدا شو! »

داد زدم: پیدایم کن... پیدایم کن... پیدایم کن...

نشانم دادی: « تا خود پیدا نشوی، چه سان پیدایت کنم؟ چه امیدی هست که هزارباره رهایم نکنی، که خودخواسته گم نشوی؟»

داد زدم: من اینجا تمام هستی ام دارد یخ می زند، سردم است، هیچکس! به دادم برس؛ مرا به خانه ام ببر!

نشانم دادی: « تا پیدا نشوی، چه سان خواهی دانست خانه ات کدام است، از کدام شهری؟»

داد زدم: تو ببر! من پیدا می شوم، قول می دهم. قولهایم که یادت هست...

نشانم دادی: « قولهایت یادم هست، ولی تا پیدا نشده ای، از من نخواه، نمی توانم!»

برخاستم، و بر راه مرگ، به راهی بی نشان، براه افتادم، رفتم، رفتم و رفتم... تا پیدا شوم، و پیدا کنم و نجات یابم! گفته بودم به سفر خواهم رفت، تمام عمر در سفر بوده ام. این همه در پی ات کشاندی ام، بس نیست؟ این نمی توانست سفر بازپسین باشد برای این روح سرگشته و سرگردان؟  

گفتم این جان مرا گرد جهان چند کشی؟

گفت: هر جا که کشم، زود بیا، هیچ مگو!

راست می گفتی اما، مثل همیشه... تا خودم پیدا نشوم حتی تو نیز پیدایم نخواهی کرد! به درک این سخن رسانیدی ام که ببینم خطاهایم را و چه بزرگوارانه بازگردانیدی ام تا این راه سنگلاخ را دیگرباره از ابتدا بیاغازم و قدم به قدم این خارزار را به پایی برهنه تر طی کنم، با دلی برهنه تر ، جانی برهنه تر و حسی برهنه تر و ... !

نمی دانم! چقدر ممنون آن "کسان"ی باشم باید که خود حقیقی شان را آشکار کردند پیش چشمانم و بیدارم کردند از وحشت خوابی دوباره که حرم در پیش است و حرامی در... حرامیان همه جا را گرفته اند، می بینی؟

وقتی موج ها به جای اقیانوس گرفته شوند، هولناک ترین اشتباه دنیا رخ داده است و می دانم که او این وحشتناکترین اشتباه را دانسته مرتکب نشد. پیش از هر جهشی به ضربه ای شدید نیاز است و پوسته ی دور خود هر چه سخت تر و قطور تر ضربه مورد نیاز هم محکم تر تا لایه های عمیقتر ضمیر ناخودآگاه کاویده شود و من، بشدت به آن نیاز داشتم و می دانم این گردنه را که به سلامت بگذرانم، وجودی به کلی تازه خواهم بود.

حال اینجایم؛ زنده! باززاده از تلّ خاکستر خویش و ایستاده در ابتدای جاده ای باریک، صعب و بی انتها، با تو، بی همه! باید آمد هیچکس! باید محو شد در عمق کوره راههای برف گرفته ات، باید گم شد از چشمهای بیشرم تمام "کسان" و فراعنه و باید جان را و روح را و دل را به سنباده ی رنج و اشک سایید تا آیینه ای شود به زلالی قطره ای بر نیلوفر، شایسته ی پیدا شدن! و باید پیدا شد هیچکس، برای تو فقط، نه برای هیچ فرعون دیگر و نه برای "کسان" دیگر...

آن روز، اگر در عمق برفهای هزاران ساله ی گردنه های هولناک این کوهسار مدفون شده باشم نیز پیدایم می کنی، می دانم!

نقطه چین...

بخوان و پاک کن و نام خویش را بنویس

به دفتر غزلم هر چه نقطه چین دارم

... از زیستن!

هاتفی گفتش که ای صوفی، برآی!

یک نفس زینجا که هستی برتر آی!

تا به هیچی ما همه چیزت دهیم...

 

... دی خیال تو بیامد به در خانه ی دل

در بزد، گفت:« بیا، در بگشا، هیچ مگو »

 

دست خود را بگزیدم که « فغان از غم تو! »

گفت:« من آن توام، دست مخا، هیچ مگو

 

تو چو سرنای منی؛ بی لب من ناله مکن!

تا چو چنگت ننوازم ز نوا هیچ مگو »

 

گفتم:« این جان مرا گرد جهان چند کشی؟»

گفت:« هر جا که کشم، زود بیا، هیچ مگو! »

 

گفتم:« ار هیچ نگویم، تو روا می داری؟

آتشی گردی و گویی که درآ، هیچ مگو!»

 

همچو گل خنده زد و گفت:« درآ تا بینی

همه آتش سمن و برگ و گیا هیچ مگو »

 

همه آتش گل گویا شد و با ما می گفت:

« جز ز لطف و کرم دلبر ما هیچ مگو »

 

من مرده ام!

فشاری بی امان بر گلویم حس می کنم... رگهای شقیقه هایم متورم می شوند، بتندی می تپند و به خاموشی می گرایند... چشم هایی که یک روز به دنیایی از زیبایی های ناشناخته باز شده بود، و روزی دیگر به اندرون پست و دغلباز و عفن همان دنیا، این بار به بی انتهایی از نور گشوده می شود؛ جایی که در آن هیچ سایه ای نباشد! و اینجا، تنها تو نگاهم می کنی هیچکس!

مرده ام! و بزودی از یاد می روم! تنها آن همای به یادم خواهد ماند، می دانم! بر سنگ مزارم نام تو را نوشته اند؛ هیچکس! و همایی که زودتر از هر سپیده دم، سحرخیزتر از قافله ی شبنم بر مزارم خواهد گذشت و هر صبح، کالبد غبار شده ام را به اشک دیده غسل تعمید خواهد داد... و از آن پس، به آفتاب سلامی دوباره خواهد گفت... و فردا و فردا و فردا... تعمیدی دیگر، سپیده دمی دیگر، و آفتابی دیگر!

مرده ام! و بزودی از یاد می روم! آن همای فراموشم نمی کند، خودش هم فراموش "می شود"، می دانم. این سنگ سپید، زیر پای روزهای باد و شبهای باران از هم می پاشد، خاک می شود و به خاکم می آمیزد، با خاک من یکی می شود آنچنان که من یک روز با خاک تو یکی شدم. ذره ذره ی گیتی در سودای یکی شدن است و اینجا، تنها تو خواهی ماند هیچکس! من از یاد رفته ام، آنچنان که همای... از یاد می رویم، و اینجا، همچنان « پروانه ها به سرخی زخم ها می نشینند، که گل، فقط "اسمی" ست بر جای مانده از نوشته های مقدس! »

من، مرده ام! می دانم که مرده ام. بیرون از گورم به اندازه ی قرنها فشار قبر را حس کرده ام، خرد شده ام، از هم پاشیده ام و دوباره زاده ام و صدباره بندبندم از هم جدا شده و هزارباره ققنوس وار به هم درپیوسته ام. من، گواهی انکار ناشدنی ام، بر معاد انسان، در این گردونه ی بازپیدایی که « زیستن » اش نامیده اند. به همای بگو دیر شد! بگو آنروز که بیایی، کاش بتوانم برایت بگویم...

حس می کنم... شور قیامتی ست که برپا می شود؛ صور اسرافیلی ست که در گورستان حیات این جهانی می دمد؛ گوری برمی شورد و اسکلتی برمی خیزد و روح آواره اش که از آغاز خلقت گمشده ی یتیم خویش را می جست، پیدا می کند، بسراغ او می آید، جان می گیرد و زندگانی پس از مرگ آغاز می گردد.