نامه هایی به هیچکس!

به همایی که از جهنم تا کویر، بی ادعاتر از آب، در برابر آتشبار آفتاب، لحظه ای سایه اش را از سرم دریغ نکرد؛ بی صدا بی ریا بی توقع

نامه هایی به هیچکس!

به همایی که از جهنم تا کویر، بی ادعاتر از آب، در برابر آتشبار آفتاب، لحظه ای سایه اش را از سرم دریغ نکرد؛ بی صدا بی ریا بی توقع

درخواب دوش پیری درکوی عشق دیدم بادست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن

شاگردی را گفتم... هیچ کس جزیی از زندگی هیچ کس نیست پس هیچ چیز هیچ کس هم به هیچ کس مربوط نیست جز در مواقعی که بشود به داد یک همنوع رسید و تنها در همین حد... ناله کرد که "چرا باید هیچ چیز هیچ کس به هیچ کس مربوط نباشد؟" گفتم کتاب « مردی برای تمام فصول» را خوانده‌ای؟ با اندکی مکث گفت که فکر نمی کند خوانده باشد، اما از مکثش دانستم که نخوانده، ولی خیال می‌کند اگر صریحا بگوید کتابی را نخوانده، برایش ضعف تلقی می‌شود. گفتم: "اگر خوانده‌ای، پس می‌توانی مرا نیز مانند توماس مور فرض کنی، من به سبک خاص خویش، آدمی عارف مسلکم. در زندگی اجتماعی دایره‌ای برای انعطاف قائلم و دایره‌ای برای مقاومت؛ دو دایره ی هم مرکز! هر کس از دایره بیرونی با من برخورد کند، مرا راحت و منعطف و بذله‌گو و شوخ طبع خواهد یافت، اما آنکه بخواهد خود را به دایره درونی مربوط (تحمیل) کند و به حریم کرامت انسانی‌ام تعرض نماید، مرا سخت و عبوس و جدی و انعطاف ناپذیر خواهد دید، حتی اگر گردنم مانند توماس مور به زیر گیوتین رود، پشیمان نخواهم شد. می‌توانی بیازمایی!" و آزمود... دانه دانه پرهایش را کند... تا بر این بالش، خوابی دیگر ببیند! در تلاشی بی ثمر به هر دستاویزی چنگ زد تا همه چیزش را به همه چیزم مربوط (تحمیل) کند، سوگوار نمایانه اشک تمساح ریخت، غافل از اینکه این گور خالیست! نخواست بفهمد که این خدای گونه چیزی برایش نمانده، جز تو! و آن را که اهریمن تفرعن و ریا در آغوش کشیده باشد، آن که به راه معاویه و فرعون برود، راهی به تو نمی تواند بیابد!

به همای بگو "دیر شد" هیچکس! برای حتی کلمه ای دیگر دیر شد! آنچه به سالیان و قرون نگهداشتم و نگفتمت، دیگر مجال بروز نخواهد یافت. صدا در گلویم می جوشد، به لبهایم هجوم می آورد و من - زیر این هجوم دیوانه وار- مرده ام! کاش میتوانستم برایت بگویم چطور! ولی من مرده ام، و "کسان" این دنیا از مرده ای که سخن بگوید میترسند! به روی دوستی که دست مردی بسویشان دراز کند، اسلحه می کشند، آیینه ای را که جرئت کند و پشت نقابشان را نشانشان دهد، تکفیر می کنند و مرتدّ و محارب و مهدورالدّم می خوانند، و همچون شکوفه ای که حدّش جاری کنند، بی هیچ تردید و حتی لرزش صدایی حکم به سنگسارش میدهند، تا بکشندش! تا دیدگان بازش را کور کنند که وجود حقیقی شان پنهان بماند! تا به آن شربت زهرآگین عسل، مالک بشکند، معاویه فرمانروایی اش دوام یابد و... بردگانش نیز چون خود ابلیس نافهمند؛ هرگز نخواهند فهمید- آنچنان که نه معاویه و نه فرعون، نخواستند و نتوانستند بفهمد- آیینه ای که به جهل بردگان ابلیس تکفیر شود، سنگشار شود، کشته شود؛ آیینه ای که بشکند، هزار آیینه می شود! و یکایک آن هزار آیینه را اگر هزارباره تکفیر کنند، همچنان پرتو خیره کننده ی حقیقت است که از هر پاره آیینه ای فوران می کند! و خفاش هرگز نخواهد فهمید آیینه، که زندگی اش در روشنایی ریشه دارد، هرگز نخواهد مرد، چرا که روشنایی هرگز نمی میرد!

بعضی او را به سحر نسبت کردند و بعضی اصحاب ظاهر او را به کفر منسوب کردند؛ و بعضی گویند: از اصحاب حلول بود، و بعضی گویند: تولی به اتحاد داشت اما هر که بوی توحید بدو رسیده باشد، هرگز او را خیال حلول و اتحاد نتواند افتاد؛ و هر که این سخن گوید سرش از توحید خبر ندارد.

نقل است که روزی شبلی را گفت:« یا بابکر! دست برنه که ما قصد کاری عظیم کردیم و سرگشته ی کاری شده ایم؛ چنان کاری که خود را کشتن در پیش داریم.»

چون خلق در کار او متحیر شدند، منکر بی قیاس و مقرّ بیشمار پدید آمدند و کارهای عجایب از او بدیدند. زبان دراز کردند و سخن او به خلیفه رسانیدند و جمله بر قتل او اتفاق نمودند از آنکه می گفت:«اناالحق». گفتند: «بگو: "هوالحق"» . گفت:« بلی! همه اوست. شما می گویید که گم شده است؛ بلی حسین گم شده است. بحر محیط گم نشود و کم نگردد.»

نقل است که درویشی در آن میان از او پرسید که « عشق چیست؟» گفت: «امروز بینی و فردا و پس فردا.» آن روزش بکشتند و دیگر روز بسوختند و سیّم روزش به باد بردادند-یعنی عشق این است.

پس در راه که می رفت، می خرامید. دست اندازان و عیّاروار می رفت با سیزده بند گران. گفتندش:« این خرامیدن از چیست؟» گفت:« زیرا که به نحرگاه می روم» و نعره می زد. چون به زیر طاقش بردند پای بر نردبان نهاد. گفتند:« حال چیست؟» گفت:«معراج مردان سر دار است.» پس بر سر دار شد. جماعت مریدان گفتند:«چه گویی در ما که مریدیم و آنها که منکرانند و تو را سنگ خواهند زد؟» گفت:«ایشان را دو ثواب است و شما را یکی. از آنکه شما را به من حسن الظنّی بیش نیست و ایشان از قوّت توحید به صلابت شریعت می جنبند، و توحید در شرع اصل بود و حسن الظن فرع.»

پس دستش جدا کردند، خنده ای بزد. گفتند:« خنده چیست؟» گفت:«دست از آدمی بسته جدا کردن آسان است. مرد آن است که دست صفات – که کلاه همت از تارک عرش در می کشد- قطع کند.» پس پایهایش ببریدند. تبسمی کرد و گفت:«بدین پای سفر خاکی می کردم. قدمی دیگر دارم که هم اکنون سفر هر دو عالم کند؛ اگر توانید، آن قدم ببرید.» پس دو دست بریده ی خون آلود بر روی در مالید و ساعد را خون آلود کرد. گفتند: «چرا کردی؟» گفت:« خون بسیار از من رفت، دانم که رویم زرد شده باشد؛ شما پندارید که زردی من از ترس است. خون در روی مالیدم تا در چشم شما سرخ روی باشم، که گلگونه ی مردان خون ایشان است.» گفتند:« اگر روی به خون سرخ کردی، ساعد را باری چرا آلودی؟» گفت:« وضو می سازم.» گفتند:«چه وضو؟» گفت:« در عشق دو رکعت است که وضوی آن درست نیاید الّا به خون.» پس چشم هاش برکندند. قیامتی از خلق برخاست. بعضی می گریستند و بعضی سنگ می انداختند. پس خواستند تا زبانش ببرند. گفت:«چندان صبر کنید تا سخنی گویم.» روی در آسمان کرد و گفت:

« الهی! بر این رنج که از بهر تو می دارند محرومشان مگردان و از این دولت بی نصیبشان مکن»

...کرد ویران یک جهان دل را و گردی برنخاست!

آنگاه آلمیترا لب به سخن گشود: اینک با ما سخنی بگوی از مرگ...

- ...مردن چیست؟ جز برهنه در باد ایستادن و در آفتاب ذوب شدن! تنها وقتی از چشمه ی سکوت بنوشید، می توانید براستی آواز بخوانید و هنگامی که به قله ی کوه می رسید صعود را آغاز می کنید.

بقول مرتضی غریب آمدیم، غریب زیستیم، غریب ... شدیم و غریب هم... رفتنی شدیم، هیچکس! به همین زودی... به همین غریبی... و به همین زیبایی!

حلالم کن هیچکس! تقصیری اگر بود، از من بود! "من"ی که نخواستم مثل کسی باشم، "من"ی که نخواستم به خواست کسی باشم، "من"ی که چشمانم را به خاموشی آن آرامش و ابتذال نفروختم، "من"ی که تنها تو را خواستم و از تمام این دنیاهای رنگ رنگ تنها دلم را به وجود نازنین تو خوش کردم و اگر هم افتخاری بود، خواستم فخر بردگی تو باشد که به اربابی تمام این فرعون ها و آن ذلیخاها می ارزد! گفته بودم به خودم "اگر نتوانستم، اگر سخت شد، اگر نفسم گرفت، راه باز است؛ برمی گردم!" ندانستم و چه خوب شد که این ندانستن راه بر بهانه ها بست تا بیایم. آمدم، چه خوش خیال بودم و زیرک! گفته بودم اگر... بر می گردم و خواستم تا نظری بنگرم و باز آیم / گفتی از کوچه ی ما راه بدر می نرود! وجود لبریزت را حس کرده بودم، نزدیک شدم و تا خواستم به شوقت آغوش بگشایم،"در پرده شدی، خموش گشتی"... و ماندم؛ نعره زنان، درست در میانه ی دوزخ! گفتم نمی مانم، آخرش از مردن که بیشتر نیست! خام بودم هیچکس، نمی دانستم، نمی دانستم به جامه درانی می رسانی ام که مردن پیشش... خودم را نگاه می کنم؛ خستگی چون تگرگ از چهره ام می بارد، ولی خسته نیستم! نفس هایم بوی مرگ می دهد، اما هستم؛ زنده! چون تو هستی و تا تو باشی من ناگزیرم که باشم حتی اگر مرگ بخواهد روح خاکی ام را تا ملکوت افلاکی ات بالا ببرد و از آنجا به عمق گدازه های تنوره کش دوزخ پرتابم کند.

غمزه ی کوره راه های برف گرفته ات قرارم از کف ربوده ست و دلتنگی همراهان عزیزی که دور خواهم شد از محفل صمیمانه شان دیوانه وار به ذهنم ناخن می کشد، به رویم چنگ می زند و من... همچنان مبهوت بوی مولیان... بیقرار عشوه های جاده ای بی انتها... کوره راهی بی مسافر... تک درختی دارخشک... تا ورای قلب خونین افق... بر برفهای یخزده ی این راه مبهم خواهم رفت... راهی که "چون مرغان آسمان، یافتنش دشوار است..." باید ببخشی هیچکس! باز هم یادم رفت، باز هم از "من" دم زدم، باز هم... راستی کدام "من"؟؟؟ آخرین بار کجا دیدمش؟؟؟

شبی سمندری آتشخوار پرسید:"اگر هزار راه پیش رویت باشد، و همچنان که همواره گفته ای از طریقت سماع تا منیّت سباع تنها یک نفس فاصله... از کجا بدانم کدامین راه بدان سراپرده ی ناز خواهد رسید؟" لحظه ای مات شدم، و صدایی بیرحم، سینه ام را می کوفت... نفسم سنگین شد، سرد و بیجان ماندم، نعره ای دهشتناک، در سرم تیر کشید... و صدا در دلم انداخت طنین:

" آن راه که بی ردپاترین است، راهی از همه صعب تر، بی نشان تر، هولناک تر! "

آری هیچکس! باید به راهی بی نشانه رفت؛ راهی دشوار، سرد، صعب، هولناک، نامعلوم! برای دریافتنت دریا کم است، باید دل به آسمان ها زد! باید پا بر لبه ی باریک پرتگاه های سهمناک گذاشت و از گردنه های قرق شده ی شته های لاشه خوار گذشت... باید

در این راهی که هستم، تنها یک چیز پیش می بردم؛ شوق رسیدن! و تنها یک چیز امیدم می دهد؛ اینکه گم شدنی در کار نخواهد بود، چون تو اجازه ام نمی دهی! باید مرد شد، به جاده زد و با راه یکی شد، باید تمام مرزهای پا و راه را در هم شکست و باید در عمق این کوره راه های برف گرفته محو شد! باید فراموش کرد تمام دنیا را با تمام وسوسه های دلچسبش، تمام بهشت خیالی زمین را و بهشت نسیه ی آسمان را و دوزخ را که شاید انتهای همین راه باشد... باید گم شد میان هیچ چیز و همه چیز، هیچکس و همه کس و باید... هیچیک از این "باید"ها بهای یک نگاه دل آرای تو نمی تواند باشد هیچکس!

چه حیف است هیچکس، حیف است! حیف است که قیمت رسیدن به تو، بهای لقای تو "مهلقا" راهی باشد باز، مستقیم و آسان که هر ذهن مزبله ای، هر ذهن غریق تارهای عنکبوتی منطق ها و فلسفه های خود بافته، برای گام نهادن در این راه آسان بی خطر و آلودن ساحت اهورایی بارگاهت منّت هم بگذارد و برای "مست ناز" چون تو، عشوه بنیاد کند و...

باید رفت؛ باید به راهی بی نشان رفت هیچکس، سنگین و استوار... و باید بر این پیشانی غبار گرفته ی چین خورده به سوهان مهرت حک کرد که "زیر این پاهای خونین پر تاول چه حریر و پرنیان باشد، چه فرشی بافته از خرده های غرور متعفن یک فرعون، چه میدان مین و موانع سیم خاردار برق دار یک ذلیخا و چه... این خواستن، این شور رهایی و این شوق با تو بودن و به تو رسیدن و بر راه تو گام برداشتن را ذره ای کم نخواهد کرد." باید غریب رفت، به راهی که هیچ مسافری پای بدان نمی نهد، به راهی سنگلاخ که اگر اندک نرمشی هم ارزانی پاهایم کند نرمی سایه ی عنبرین آن هماست...

برای مقبول شدن قربانی باید رنج تمام این سوهان ها را به ترکه ترکه ی روح خرید تا سازی شود شایسته ی نواختن برای تو... و باید همواره به یاد داشت که هیچکدام اینها ذره ای از مهربانی و لطف تو را جبران نخواهد کرد.

« به سفر خواهم رفت؛ به شهر شقایق های دور... » قطعه خاکی خواهم یافت، یا اندک فضایی که در آن، سنگینی نگاهت را بر پوستم حس نکنم و هرم نفس های داغت را بر چهره ام و مهر جانگدازت را در جان و روحم و ... اگر بدانجا رسیدم و اگر یافتم، می مانم، در پس دیواره ای از تارهای عنکبوت سنگر می گیرم، چشمانم را می بندم، و همانجا، در سنگر می میرم! مردنی بی ارزش، از آن مردن ها که زوال و فساد است و از آن مردن ها که چه شیوع همه گیری پیدا کرده این روزها! اما اگر نیافتم – نیک می دانم که نخواهم یافت- دیگر « میان راه چو موسی نمی کنم منزل / ازین گریوه به همت گذار خواهم کرد » اجازه ی تو را می خواهم هیچکس، و نگاه پرمهر تو را، که... که بروم! آنجا که نتوان گمت کرد و آنجا که همه جا تو را حس کنم. جاده هایت صدایم می زنند هیچکس! برنگشتم مواظب همای باش! بگو حلالم کند.

سردم است هیچکس، عجیب سردم است...

نازنین دلم، هیچکس!

سالها پیش داستان مردی را برایم گفته بود که سالیان سال در مسیر شطّی شناکنان فرود می آمد. ناگاه احساس کرد به آبشاری رسیده است و همین دم است که آب او را به کام خود فرو کشد. بازوانش را صلیب وار در هم انداخت و زیر آواز زد. آن پیر مراد بنرمی گفت: این، برترین قله ایست که روح انسان بدان تواند رسید!

آبشار را نزدیکتر از آنچه بتوان متصوّر شد دیده ام! وقت خواندن است همای، سازم کجاست؟ یادم نبود هیچکس، همای را به ستم از خود رانده بودم. اگر اینجا بود، چون همیشه، ناخوانده می شنید؛ انگار تمام آوازهای زمین بر زبانم است و مرا یارای خواندن نیست!

هنوز اینجایم هیچکس! ایستاده بر آتش... شعله ور، اما سرد! بر آستانه ی آبشاری هولناک، سوزان، اما سرد؛ یخ تر از هر یخبندان! و تو گویی خون در رگهایم یخ زده ست و لب هایم از فرط سرما به کبودی می گراید. گفته بودمت هاجر، گفته بودم عصیان... هنوز می سوزم... سرد سرد! سردتر از هر سرما! بی جان تر از هر سنگ... سردم است هیچکس! به دادم برس! نگاهم دار... این شیاطین باز دارند از تو دورم می کنند. سردم است هیچکس، عجیب سردم است... تنگ تر در آغوشم بکش! چشمهایم دارد یخ می زند!

گفت: « این» که تو می خوانی چیست؟

گفت: نمی خوانم، سفر می کنم! « آن» چه تو می شنوی، شرح سفر است!

با لبهای کبود می خوانم، هرچند بیصدا! خواندن نیست، سفر است! هنوز ایستاده ام، استوار... و هنوز می خوانم؛ چون زنجره ای که تا جان داشت جان داد برایت! حتی اگر صدایم به پیشگاهت نرسد هیچکس، حتی اگر گوش نکنی، حتی اگر نخواهی بشنوی، باز خواهم خواند. بدون ساز هم می نوازم، آنقدر بر شعله هایت استوار می ایستم تا تمام روحم شعله شود، آتش شود، پاک شود چون آتش مقدس و صاف شود چون شیر ایزدبانوی نگاهبان پاکی آبها؛ اناهیتای فرهمند و تا سیاوش سان گذر کنم از این آتش و...

نگاه کن هیچکس! اینجا! بر این شعله ها دارند سرب داغ می کنند! به دادم برس هیچکس! نجاتم بده! جز داغ مهر تو بر این پیشانی هیچ نقشی نخواهد نشست! بیدارم کن! نگذار اسیرم کنند! می خواهند بر چشم هایم سرب داغ بچکانند... « تک بلوط بی بار، باردار آفت است و دهکده پر از تاتار و طاعون! اما تاتارها هم از آهو نمی توانند سواری بگیرند.»

سردم است هیچکس! سردم است!!! مرا به خانه ام ببر...

بگشادهزار دل ز هر حلقه ی زلف گفتا که دلت بجوی و بردار و برو

هیچکس! نمی دانم کجایی، اما آنجا که هستی، خواستم بدانی روح من باز هم در کوچه باغ های یاد تو پرسه می زند. تنم بیقرار توست هیچکس، دلم بیتاب است... وقتی از تنهایی هم فرار می کنم، پایی برای فرار نمی ماند و جایی برای قرار، می خواهم فقط با تو باشم، کنار تو؛ فقط با تو! حتی اگر... هر قدر هم که "کسان" اطرافم را گرفته باشند، باز تنهایم! شاید هیچ کجا نباشی، یا همه جا... اصلا در مکان می گنجی؟ در سینه ی من که جا نمی شوی... نمی دانم تو اسیری در قفس سینه ام یا سینه ام اسیر است گرداگرد وجود لبریز پرجاذبه ات، حضور دلگشایت و طنین تنت. عمری دلم در دنیای به این بزرگی جا نمی شد، حالا تو در دل من نمی گنجی! نمی فهمم... تو دیگر کیستی؟

اینجا یک نفر دارد می سوزد؛ یک نگهبان، یک ققنوس، و شاید یک سمندر آتشزاد و آتشخوار و آتشمرگ! بودن تو این سوختن را ارزشمند می کند حتی اگر منتهی به مرگ شود. هرچند آتش، پایان ققنوس هرگز نمی تواند باشد چون تو اینجایی، تو هستی و... این ققنوس چون مس کیمیاگران است. انقدر باید بسوزد، گداخته شود و بجوشد تا برسد به حقیقت وجود...

چه شکوهی دارد، آن روز که همه چیز به ابتدایش بازگردد، به اصلش، به حقیقتش و به خودش! آن روز را نزدیکتر از آنچه در فهمم بگنجد حس می کنم. حال دیگر تنها تو مانده ای برایم. و تو هم عذابم می دهی، می سوزانی ام! حقم است؛ بهتر بگویم سزاوارم.

عاشقان را بر سر خود حکم نیست

هر چه فرمان تو باشد آن کنند!

چون ما نباشیم مجنون؟ که لیلی غیر از دل ما محمل ندارد!

هیچکس، سلام.

نیازی به معرفی نیست که بهتر از هر کس دیگری می شناسی ام. نیازی به هیچ حرف و حدیثی هم نیست، همه را می دانی، بهتر از هر کس دیگری...

تمام حرفایی که نمی تونم به زبون بیارم هجوم آورده ن به مغزم! تمام حرفها! تمام کلمات کج و معوج، با اون شکلهای شاد، بی ریخت، با شکوه، مضحک! همه شون اینجان! انگار یه لشکر کشی یه و ذهن من، مدافع از پیش مغلوبیه که می خوان خونشو بمکن! نمی ذارم همای، نمی ذارم! نمی ذارم به زانو دربیارنم! نمی ذارم ببندنم به میل پرچم شون! نمی ذارم اونجا اعدامم کنن! نمی ذارم! بین خودمون باشه زیر تیربارون این کلمه ها زمینگیر شده م! ذهنم آماج کلمات گر گرفته ایه که از شش جهت بهش هجوم میارن اما فرار می کنم از چنگشون، و از یه جهت دیگه، یه حمله ی دیگه، و نمی ذارم بگیرنم! همه شونو دور می زنم و تک تک شونو به آسمونها می فرستم! نه مرده شونو، پروازشون می دم!!! من می تونم! یعنی ما می تونیم! ما می تونیم زیر این موشک باران مقاومت کنیم! می تونیم به ایوان ماه برسیم و از اونجا دیگه زمین با تمام برده ها و برده فروش هاش، همه ی فرعون ها و ذلیخاهاش ریز می شه جلوی چشمامون! شبان مهتابی می شه چشم برده فروش ها رو خواب کرد، به برده ها اعلان فرار داد و یه مقاومت ارزشمند، و بعدش دیگه هیچی مهم نیست! اون وقت که من بمونم و کلمه ای باهام نباشه، حقیقت به روی تو لبخند خواهد زد. قول می دم!

کف چه حد دارد نقاب شورش دریا شود؟

وای بر من هیچکس، وای بر من! و بر تمام آن ها که چون من بودند و وای بر یکایک آن ها که حتی لحظه ای "من" بودند و ... نمی فهمم هیچکس، تو بمن بگو! به من بگو هیچکس و مطمئن باش دیگر هیچ چیز از تو نخواهم خواست. تنها بگو چرا؟! چرا نتوانستم همواره و همه جا بیادت باشم؟ مگر نه اینست که حتی لحظه ای از یاد این "مثلا عاشق" غافل نبوده ای و نفس به نفس برای رشد و بالیدنم خون دل خورده ای و به هر راهی که شده یاری ام کرده ای و همواره و همه جا خنکای سایه ی همایی به غایت مهربان و صمیمی و بی توقع را از سرم دریغ نداشته ای و همواره و همه جا و در همه حال – حتی آنگاه که فراموشت کردم- تنهایم نگذاشتی و در برابر اینهمه لطف تو، من چه کرده ام؟ ظلم کردم هیچکس! ظلم به تویی که مثلا عاشقت بودم، به تویی که چون جان دوستم داشتی، به تویی که همه چیزم بودی و به "خود"م، که می خواستم هدیه ای باشد قربانی وجود شکوهمندی چون تو و روح پاکی چون تو و... ظلم کردم؛ به همه که تویی و به هیچ که باقیمانده ی وجودم است و سزاورام به هر عقوبتی که فرمان تو باشد!

قرار بود گمت نکنم هیچکس، نبود؟ قرار بود یک هزارم لحظه هایی که با منی، با تو باشم و فقط مال تو؛ برای تو و در رکاب تو. مگر معشوقم نبودی هیچکس؟ مگر نرسانده بودی ام به جامه درانی که هر چه ظاهر بود، نابود و دریده شد پیش چشمانم و نگاهم را به عالم باطن گشودی آنگونه که زبان مشترک پدیده ها را آموختم و در همه چیز وجود نازنین تو را حس کردم و لذت بی منتهای با تو بودن را چشاندی ام که هیچ حظّی را در هیچ دنیایی بهتر و زیباتر و روحبخش تر از آن نیافتم. خدای گونه ام کردی و عزت و کرامت خدای گونه بودن را ارزانی ام داشتی و به زبان شیرین همایت مژده ی این نام برایم فرستادی و لزوم حفظ این حرمت آویزه ی گوشم ساختی و آنچنانم سرشار کردی از خود که به هیچ چیز و هیچ کسی جز تو نیازی حس نکنم و تنها و تنها و تنها در کنار تو آرام بگیرم و...

گم کردمت هیچکس، ظلم کردم! دستت را رها کردم و تبعید، خدای گونه بودنم را از خاطرم برد! فراعنه ی مسجود رجّاله ها و ذلیخاهای عاشق هوس از یاد تو غافلم کردند، از راه بدر شدم... بردگانش ابلیس را بر گرده هاشان سوار کردند و اربابشان به تازیانه ی نیش و تیر و تیغ و عشق(!) تو را از خاطرم برد!

تمامشان را بخشیدم هیچکس، تمامشان را؛ هم ابلیس و هم بردگان متظاهرش را و حتی فرعونی را که ابلیس مجسم شد پیش چشمانم و دیدم آنچه را در پس نقاب معصوم چهره اش پنهان کرده بود و... بخشیدم، تا رها شوم، تا دیگر تنها تو در خاطرم بمانی و چون قطره ای بر نیلوفر حیات، شبنمی شوم در دستان پر عطوفت آفتاب مهرت و با روحی سرشار از "خواستن" بسویت بیایم... و تنها من، به این تنهایی گریختم تا تو را بازجویم! می جویمت هیچکس، چون تو ام فرمان داده ای تا در پی ات باشم! دل از همه بریده ام! حتی از آن همای مهربانی که یادآور اردویسور آناهیتا بود برایم و از جهنم تا کویر، بی ادعاتر از آب، در برابر آتشبار آفتاب، لحظه ای سایه اش را از سرم دریغ نکرد؛ بی صدا بی ریا بی توقع! همای تو یادآور تو بود برایم و یاد او یاد تو و ظلم به او ظلم به تو...

خواست بزرگی ست هیچکس! اینکه می خواهم ببخشایی ام؛ برای تمام گستاخی هایم، تمام بازیگوشی های ذهن و تمام ولگردی هایش، برای فریب دادن ها و فریب خوردن ها، برای تنها گذاشتن ها و گم کردن ها... می توانی چون همیشه، بزرگوار، ببخشایی ام. و می توانی تو هم به تلافی اینهمه بی تو بودنم، لحظه ای فراموشم کنی. آنگاه است که ویران شوم و دیگر هیچ چیز جز نگاهت آبادم نکند! آنچه فرمایی، امیری و گذشته از آن نازنینی چو تو را ناز بباید بودن! حکم، حکم توست و حتی اگر بخواهی فراموشم کنی، حتی اگر نگاهت را از من دریغ کنی و حتی اگر... "هر چه فرمان تو باشد آن کنند" و خاک پایت سرمه ی این دیدگان نیمه باز که هرگز...

چطور توانستم هیچکس؟ چطور توانستم؟ ستم کردم و او همچنان پرمهر چون تو، رئوف چون تو و بی ریا و بی توقع چون تو، بزرگوار چون تو و معصوم و منزّه و پاک چون تو، بی هیچ کلمه ای، بی هیچ حرف و صدا و جیغ و تبلیغی تنها لبخند رضایتش را هدیه ام کرد. نگاهم کرد هیچکس! دیدی؟ نگاهم کرد! نگاهی که دیوانه ام می کند و خرد می کند و بر بادم می دهد. هرگز نخواستم ذره ای به خواسته ام باشد چون هرگز "مال" خود ندانستمش همانگونه که تو را هیچوقت "مال" خودم نمی توانم جسارت بکنم و بخوانم. فقط یک بار خواستم کاشکی او هم ذره ای خودخواه بود. آنوقت دیگر بوی تو را نمی آورد و یادش یاد تو نمی شد. آنوقت می شد آسان رهایش کزد. هنوز نگاهم می کند، می بینی؟ هنوز نگاهم می کند؛ نگاه پرمهر فرشته ای به یک گنهکار که یک روز از کرده هایش پشیمان خواهد شد... خدا کند آن روز، خیلی دیر نباشد!

ز تو دل بر نکنم تا دل و جانم باشد

خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست؟خالی از ذکر تو عضوی چه حکایت باشدمیل آن دانه خالم نظری بیش نبودشب بر آنم که مگر روز نخواهد بودنچشم از آن روز که برکردم و رویت دیدمنازنینا مکن آن جور که کافر نکندگو همه شهر به جنگم به درآیند و خلافنه به زرق آمده​ام تا به ملامت برومبه خدا و به سراپای تو کز دوستیتدوستت دارم اگر لطف کنی ور نکنی طاقت بار فراق این همه ایامم نیستسر مویی به غلط در همه اندامم نیستچون بدیدم ره بیرون شدن از دامم نیستبامدادت که نبینم طمع شامم نیستبه همین دیده سر دیدن اقوامم نیستور جهودی بکنم بهره در اسلامم نیستمن که در خلوت خاصم خبر از عامم نیستبندگی لازم اگر عزت و اکرامم نیستخبر از دشمن و اندیشه ز دشنامم نیستبه دو چشم تو که چشم از تو به انعامم نیست

دیرگاهی ست درین گوشه ی طاعونی خاک...

یادت هست هیچکس؟ شبی که حس کردمت... دستم لرزید، دلم لرزید، و آن وجود سرشارت ارکان وجودم را به لرزه انداخت، ساز از آغوشم رها شد، افتاد و... ویرانم کردی هیچکس! چه ویرانی باشکوهی!

در رویایت به بیداری رسانیدی ام و در اسارتت شهد آزادی را به کامم ریختی! اسیرت شدم و وادارم کردی تا دست بکار شوم، که ویرانه های این دل را دوباره بسازم، به شکلی دیگر، طرحی نو و به قصد و نیتی دیگر؛ به شکل یک معبد، طرح آتشکده ای باستانی، آب و جارو شده به خون دل و مژگان، پیراسته از همه، خالی از رد پاهای حقیر هر موجود دیگر و به نیت تو! به قصد اینکه شبی مهمان معبد دلم شوی و این دل متروک، متبرک به قدوم اهورایی تو شود و لایق بیتوته ی تو شود و دیگر هیچ! همه ای که هیچ می شود در برابر هیبت فرهمند تو و هیچی که همه می شود به پر شدن با گرمای عطوفت پاک تو، به برکت گام های بهاری تو...

تو هم می بینی هیچکس؟ انگار همواره ناگزیرم تا نظاره گر لشگری باشم از اشباح نابینایان فانوس بدست که نمی دانند نور به چه کارشان تواند آمد؛ خوابزدگانی که چون حرامیان به سینه ام هجوم می آورند و می خواهند آنرا به چنگ و دندان از هم بدرند، موریانه وار به سنگهای دیواره ی معبدم دندان می سایند و از چشم من می بینند اگر آرواره های هولناک یکی شان به سنگی بشکند. آدمکهای اندک؛ چون زاغ و زغن جیغ می کشند، گنجشک سان پرپر می زنند و در شیپورهای معصومیتشان می دمند که نیش و دندانشان را "من" شکسته ام، دل نازکشان را "من" شکسته ام، غرور بلورین شان را "من" شکسته ام... و حتی برای چشم بر هم زدنی چشم نمی خواهند گشود تا ببینند

کدام "من" ؟؟؟؟؟

دیرگاهی ست درین گوشه ی طاعونی خاک، "من" این تبعیدی پوسیده ست! این "من" مرده ست، و بر سنگ مزارش، نام تو را می نویسند، هیچکس!

تو بگو هیچکس! مگر از این معبد خالی چه معجزه ای را می شود انتظار داشت؟ که "هر کس" به "هر دستاویزی" چنگ می زند، هر چیز مقدسی را آلت دست می کند و تقدسش را به لجن می کشد، با هر وسیله ای، با هر بیل و تیشه و توپ و تانکی به دیوارهای معبد هجوم می آورد تا در آن رسوخ کند، به خلوتش سرک بکشد، مهمان ناخوانده ی معبد تو شود و... چرا هیچکس؟ چرا اینچنین سراسیمه و بی هدف، معصومانه به هر چیزی متوسل می شوند تا همه چیزشان (همه دارندگی هایشان) را به همه چیز نداشته ی این "من" مربوط (تحمیل) کنند و به گنج موهوم این معبد پر از "هیچ" دست یابند؟ چه می توان گفت هیچکس؟ چه بگویم به خیل عظیمی که در تلاش بی ثمرشان می خواهند بر پیشانی چین خورده ی این "من" (این "هیچ") حروف سربی "دوستت دارم" و "برایت احترام قائلم" و "تنها..." را داغ کنند تا هر که را نظر بر این جبین افتد بداند که عاشقانی بیدل، دوستانی مخلص و شیدایانی "فریاد خاموش" این "هیچ" را دوست داشته اند و مهر و محبت سرریز کرده شان را از روی داغ پیشانی اش حرف به حرف، واژه به واژه بخوانند!!!

سردم است هیچکس! عجیب سردم است و همچنان زیر خیمه ی این شبهای بی مهتاب، این شبان بی همای... در های هوی جغدها و زوزه ی شغالهای لاشه خوار، در سایه روشن مه آلود بتّه های خار، عاشقانی معصوم را می بینی که از عمق ظلمت، کلنگ بدست و تبر بر دوش پدیدار می شوند تا آرامش از مزار این تبعیدی بربایند! غافل از اینکه حتی "من"ی نمانده برای خادم این معبد که در گورش خفته باشد. کلنگ دوستی شان "به نام عشق" بر این سنگ مزار فرا می رود و سهمناک فرود می آید تا صدای روح خراشش، صدای سخن عشق شان بشود، و به اجبار، در این گنبد دوّار بماند!!!