نامه هایی به هیچکس!

به همایی که از جهنم تا کویر، بی ادعاتر از آب، در برابر آتشبار آفتاب، لحظه ای سایه اش را از سرم دریغ نکرد؛ بی صدا بی ریا بی توقع

نامه هایی به هیچکس!

به همایی که از جهنم تا کویر، بی ادعاتر از آب، در برابر آتشبار آفتاب، لحظه ای سایه اش را از سرم دریغ نکرد؛ بی صدا بی ریا بی توقع

به مبارکی قدوم رند سوخته ی قونیه

 

با من صنما دل یک دله کنمجنون شده​ام از بهر خداسی پاره به کف در چله شدیمجهول مرو با غول مروای مطرب دل زان نغمه خوشای زهره و مه زان شعله روای موسی جان شبان شده​اینعلین ز دو پا بیرون کن و روتکیه گه تو حق شد نه عصافرعون هوا چون شد حیوان گر سر ننهم آنگه گله کنزان زلف خوشت یک سلسله کنسی پاره منم ترک چله کنزنهار سفر با قافله کناین مغز مرا پرمشغله کندو چشم مرا دو مشعله کنبر طور برو ترک گله کندر دست طوی پا آبله کنانداز عصا و آن را یله کندر گردن او رو زنگله کن

به پا گفته بودی... به سر خواهم آمد

 

و تو را میستایم ای رایومند فرهمند... تو را که اهورامزدایی و

شنیدم که آشفتگان دوست داری 

بسوی تو آشفته تر خواهم آمد!

به کی می شه گفت هیچکس؟

به کی می شه گفت هیچکس؟ به کی می شه گفت؟

به کی می شه گفت که تمام وجود و هستی ش ساختگی یه و اون وقت راحت نشست و نگران نبود که این آیینه بودنت رو قضاوت و حکم ببینه و با دفاعیات ترحم برانگیزش دل سنگ رو آب کنه و باورت رو تقویت که حتی "دفاعیات"ش هم ساخته ی وهم و خیال و بی اساس و پوچه! که فقط ادعا می کنه معصوم و مظلومه همونطور که یه روزی اومد و ادعا کرد و تنها ادعا کرد که عاشقه و فقط ادعا کرد که تنهاست و فقط ادعا کرد و با جلب ترحم خواست به همه تحمیل کنه که ز دوری گشته سودایی به یکبار شده دور از شکیبایی به یکبار...

به کی می شه گفت هیچکس؟ به کی می شه گفت؟؟

به کی می شه بگی که سر تا پاش دروغ و ریاو تمام وجود متظاهرانه ش پوشالی یه و آسوده باشی که یه بلندگو بر نمی داره همه جا مظلومیت و معصومیتش و ظلم و ستم و جور و جفای تو رو جار بزنه؟! به کی می شه یه حرف حق زد و از واکنش سراسیمه و دیوانه وار حاکی از به خطر افتادن خانه ی تزویرش در امان بود؟ به کدوم عاشق "مست ریا" می تونی بگی که روحت تصاحب کردنی نیست، که قلاده ش به گردنت تنگه، که کلک ها و نقشه هاش مال ماقبل تاریخه و اون وقت انتظار اینهمه رفتار ترحم برانگیز ازش نداشته باشی که بیاد و ادای خانمان بر باد رفته های فلسطینی رو در بیاره و برای جلب ذره ای ترحم به هر دستاویزی چنگ بزنه و از نظاره ی جمعی که دلسوزانه "بهش ترحم می کنند" غرق لذت بشه و... ( یه روزایی قابل ترحم بودن در همردیف بزرگترین توهین ها بود البته برای باوجودها!)

به کی می شه گفت هیچکس؟ به کی می شه گفت؟؟؟

به کدوم عاشق دلشکسته ای می شه گفت که جلب ترحم، عشق نیست! حرص تصاحب، عشق نیست! طمع تملک، عشق نیست! که ترس، دوست داشتن نیست! اتکا، علاقه نیست! مالکیت، عشق نیست! سلطه، دوست داشتن نیست! مسئولیت، محبت نیست! ترحم به خود، مرام نیست! رنج ناشی از دوست داشتنی نبودن، عشق نیست! همه ی اینا دام های شیطانه برای اسارت انسان و اسارت، چشمها را حلقه به حلقه میل می کشد! به کی می تونی بگی که تمام اینا نقشه و طرح و تزویر و ریاست برای تصاحب یه روح که تصاحب کردنی نیست، که سند نداره که حتی "مال" صاحبش هم نیست!!! به کدوم "خود را به کوری زده" ای می شه گفت ((آنکه در این جهان خود را به ندیدن زند، در آن جهان هم کورش برانگیخته خواهند کرد و عاقبت آنکه –دانسته- نخواهد ببیند...)) به کی می شه بگی که " هیچ کس جزیی از وجود هیچ کس نیست، پس هیچ چیز هیچ کس به هیچ کس مربوط نیست بجز مواقعی که بشه به داد یه همنوع رسید." و بعد نبینی عین یه گراز زخمی اشک تمساح می ریزند و زنجموره می کنند که "چرا باید هیچ چیز هیچ کس به هیچ کس مربوط نباشه؟"

به کی می شه گفت هیچکس؟ به کی می شه گفت؟؟؟؟

به کی می شه گفت هیچکس؟ به کی می شه گفت همونطور که ادای نظر کرده ها و به درک رسیده ها رو درآوردن سخت نیست، پی بردن به اینکه یکی چقدر فهمیده و چند درصد نقش بازی می کنه هم چندان سخت نیست. به کدوم این بازیگرا می شه گفت که چقدر نقش؟ چقدر بازی؟ چقدر ادعا؟ مگه…

به کی می شه گفت هیچکس؟ به کی می شه گفت؟؟؟؟؟

که تو "خدا"ی من نیستی!!!

که این اسم پوسیده ی گند گرفته برازنده ی تو نیست؛ اسمی که شده عامل توجیه فرعون ها و اسباب بازی مسعود ها! اسمی که با شنیدنش همه متظاهرانه و عمروعاص مآب پا می شن می ایستن اما معدودند اونایی که ته دلشون براش احترامی قائلند و مذبوحانه سعی نمی کنن سرش کلاه بذارن و بهش دهن کجی کنن و طلبشونو ازش بگیرن و برای کارایی که می کنه انتظار توضیح ازش نداشته باشن و دم به دقیقه جیغ بنفش نکشن که " خدایا به کدوم گناهم… چرا باید من… چرا اینطوری…" به کدوم ذهن پلمب شده ای بگم خدایی که به یکی مثل اینا بدهکار باشه دیگه خدایی براش نمی مونه؟ به کی می شه گفت تو "خدا"ی من نیستی؟ که "خدا"یی نمونده برام که اون "خدا"یی که ابزار شده باشه تو چنگال فرعونها و معاویه ها، شایلاک ها و تریفان سمیونویچ ها ، حاجی بازاریای هفت خط و خرمقدس های خودنما و مزوّر خیلی وقته برام مرده!!! نیچه راست می گفت، اون خدایی که می گفت مرده اینه؛ "خدای کلیسا" مرده است! خدایی که اسمش شده توجیه گر حماقت ها و خودخواهی ها، طمع ها و هوس ها، تعصب های خود را به کوری زده و تفرعن های از همه متوقع خیلی وقته مرده، پوسیده و بوی تعفنش دنیا رو برداشته دقیقا عین جسد متعفن "عشق" که کسانی چون ذلیخا و نایب بر حقّش "تنها فلسطینی" هشت دست و پا چسبیده ن بهش و دارن خون مرده شو می مکن!

به کی می شه گفت هیچکس؟ به کی بگم که به این اسم – خدا- نامیدن تو بزرگترین اهانت و بی ملاحظه ترین گستاخی می تونه باشه به ساحت اهورایی تو؟ به کدوم مغز مزبله می تونی بگی و راحت و مطمئن باشی که طبقه بندیت نمی کنه، بهت برچسب نمی زنه، یه اسم "ایست دار" بهت تحمیل نمی کنه و…

به کدوم اینا می شه گفت تو تنها و فقط "هیچکس" منی! کسی که مثل هیچ کس نیست. همین و بس!

نازنین دلم، هیچکس!

ببین! اینجا! اینجا منم: خدای گونه ای در تبعید...

با سخنانی همه دروغ، همه فریب، دلی شاید از سنگ، شاید هم سخت تر و پاهایی همه زخم از عشق کسانی که بر راهم فرشی بافته از خرده های غرور بلورینشان انداختند که انگار می خواستند جبران کمبود تیزی این همه سنگ و خار را بکنند! آمده ام، تا تقدیمت کنم هرآنچه که مال توست. امانت های شیطان را سر راهم پسش داده ام و حال تمام روحم مال توست، تمام هستی ام، تمام... من که چیزی جز این دو با خود نیاورده ام!

از غار تاریکی بیرونم کشیدی که عاقبتش افتادن بود، شکستن بود و خرد شدن! از خرده های من که چیزی نمانده بود برای شکستن هزارباره! دلت برای شکستن او سوخت. باز هم که شکست! مگر سرانجام هر شکستنی شکستن نخواهد بود؟

رضا بدهی هزار سال همینجا می مانم! نمی دانم مقبولت می شوم یا نه ولی اینجا ماندن و نزدیک تو ماندن، لحظه لحظه تو را حس کردن و با تو ماندن مگر از تمام خواستنی های تمام دنیاها دوست داشتنی تر نیست؟ ماندن با تویی که اصلا نمی خواهم بدانم که چیستی، نه می خواهم بدانم کیستی، نه می خواهم بدانم از کجایی و نه اینکه به کجا... مگر همین که هستی بس نیست؟ همین که می دانم هستی و به کسی نمی گویم که هیچکس باور نمی کند! هست و فراتر از لیاقتم، فراتر از تحمل روحم و بیش از آنچه که یارای خواستنم باشد...

آنقدر بر این قله می ایستم تا قبولم کنی. آنقدر به روحم سوهان می کشم تا آیینه ای شود برازنده ی تقدیم به تو. آنقدر به یادت می نوازم تا تلافی همه هرزه خوانی ها و مطربی هایم را بکند. تلافی همه "بی تو بودن ها"! هیلا می گوید بیست و دو سال زمان درازی ست برای نواختن اما دویست و بیست و دو سال هم باشد  سر ارادت ما واستان حضرت دوست... آنقدر می نوازم که تار و پودم تار و پرده شود. آنجا که وجودم سراسر صدا شود تو به رویم لبخند خواهی زد. می دانم!

باز هم مانده ام هیچکس!

هیچکس باز هم سلام

سلامی با بوی گرگ! بوی گلّه، بوی شیر، بوی شبدر چهار برگ، بوی دود آتش چوپان و باز هم بوی گرگ. بوی گرگی که هیچوقت گرگ بودنش را پشت چهره اش پنهان نمی کند؛ گرگی که یکرنگ است هر چند گرگ!

باز هم مانده ام هیچکس، با تو... خلوت نشئه آوری که هیچ سرمستی را یارای بر رکابش سر ساییدن نیست. باز هم مانده ام؛ با تو! گستاخی "بی تو بودنها" یم را ببخش. ولی تو آنقدر مهربانی که هر وقت به اصرار می خواهم گم شوم، بر می گردانی ام و هر گاه در آستانه ی پرتگاهی هولناک با چشمان بسته و جست و خیزی ابلهانه می یابی ام، بیدارم می کنی. باورت می شود هیچکس؟ دیگر هیچ هدفی نمانده برایم و واپسین بارقه های امید در عمق زهدان آسمان این کویر مرده اند و به تفاله هایی سرد و بی روح بدل شده... تنها تو مانده ای برایم و... و دیگر هیچ! دلبستگی رها کردم. دلم را هم... باز هم در تاریکی شبی سرد ردّپای این تبعیدی بر غروری دیگر می درخشد. باز هم خاکستر این ققنوس جرقه باران می شود و اینجا هیچکس دیگری نیست؛ حالا دیگر فقط تو نگاهم می کنی. به دیده می جویمت... نیستی! به دل می بینمت: جایی نمانده که نباشی. و ای کاش دیده ها را تاب آن بود تا ببینند آنچه...

تو بگو هیچکس! تو بگو چقدر باید نوشت؟ چقدر باید بنویسم، چقدر بسرایم، چقدر بنوازم برایت تا تقدیری باشد از یک بار نگاه کردنت، تا کرنشی باشد برابر اینهمه بودنت و ستایشی برای دوست داشتنت؛ دوست داشتنی فراتر از دوست داشتن های تاجرانه؛ آنها که با رسیدن شان باران توقع و انتظار است که بر سرم باریدن می گیرد و... چگونه سپاست بگویم که هستی و هستی. همیشه هستی و همیشه، هر جا با من! مگر هدیه ای بالاتر و والاتر از بودنت و فقط بودنت می توان تصور کرد؟

لحظه ها و روزهای این تبعید تنها به بودن توست که قابل تحمل چیست؟ زیبا می شود، شیرین می شود چون تو و ارزشمند می شود چون تو و سرشار می شود چون تو و پر از وجود تو می شود. اینجا دیگر این تبعیدی چه می تواند بخواهد؟ هیچ و همه چیز! هیچی که همه چیز اوست و همه چیزی که تویی هیچکس. دیگر نگذار هیچ چیزحتی لحظه ای از تو جدایم کند. نگذار بی تو باشم.

 

نازنین من، هیچکس!

دنیا داره تو یه آنارشی منضبط چرخ می زنه و آدم گاهی می مونه که با این همه پراکندگی چطور وحدتی امکانپذیر می تونه باشه؟ جایی که منم، هیچ چیزی مطلق نیست - جز تو - و همه چیز تنها در حضور تو می تونه اثبات بشه. پس هیچ چیز رو دوست ندارم به هیچکس دیگه ای اثبات کنم. چون مطلق من، مطلق هیچکس نیست.

فهمیده م که هیچکس جزیی از زندگی هیچکس نیست پس هیچ چیز هیچکس هم به هیچکس مربوط نیست جز در مواقعی که بشه به داد یه همنوع رسید و تنها در همین حد... قانونهای من تو دنیای خودم عمل می کنه و قانونهای مردم تو دنیای خودشون. حسم بهم می گه باید رفت... مثل کرگدنی که شاخش رو می ذاره رو سرش و فقط در جهت اشاره ی شاخش می ره. ممکنه هر کسی یه فکری بکنه و یه چیزی بگه اما برای کسی که تنها جهت اشاره ی شاخش رو می بینه، هیچ چیزی غیر از اون جذابیت نداره.

 آگاه بودن، غوطه ور بودن، از غرق شدن نترسیدن، به قول نیکوس جانانه و بقول خودم با شهامت و شرافت زندگی کردن، تنها ماندن، رها بودن، به دور از آسیاب جامعه و رها از گله ی گوسفندوار آدمیان زیستن! رفتن و رفتن و جز آفتاب، دریا و صخره ها، هیچ ندیدن...

وقتی پیدایم کردی...

« به دریچه ای دلبسته می شوی... و بدان خیره می مانی! » تمام آرزویت، امیدت، زندگی ات، خواستن ات، وجودت می شود دریچه... « و آنگاه که شادمانه آغوش می گشایی،
چاهی را در انتظار می بینی،
 که از پیش برایت مهیا کرده اند! و افسوست تنها بخاطر غروری ست که بیهوده به گدایی...؟ »


هیچکس، باز یادت کرده بودم؛ مثل همیشه! نه که عادت کرده باشم، نه، تو فراتر از عادتی، بیشتر از تمام حس و حال های زمینی و انسانی... حتی بزرگتر از عشق! به تو نمی توانم عادت کنم یعنی نمی شود. به این فکر می کردم که چطور پیدایت کردم؟
صدایت را شنیده بودم - این صدای دلپذیر، ملتمس و محکم را- کجا و چه زمانی این دعوت را شنیده بودم؟ سالها پیش از کبوتر سپیدی خوانده بودم که کرکسی او را تعقیب می کرد. جوانی کبوتر را صدا می زد و سینه اش را به او هدیه می کرد تا پناهگاهش گردد. آن کرکسی که کبوتر آوازه خوانی را با جیغ های مهیب تعقیب می کرد تا او را بکشد و صدای مهربانی که از دوردست او را به نجات و رستگاری دعوت می نمود... وقتی پیدایم کردی،

احساس کردم که روحم همان کبوتر است،

کرکس همان شیطان و تو...

تو همان سینه ای بودی که می توانستم به آن پناه ببرم.

نامه ای به هیچکس!

هیچکس، سلام

نمی دانم نامه هایم بدستت می رسد یا نه. نمی دانم اگر این نامه بدستت برسد، می خوانی اش یا نه. اصلا برایت... نمی دانم! فقط حس می کنم واژه واژه ی این نامه را وقتی که در ذهنم جوانه می زدند خوانده ای. حس عجیبی ست؛ حسی که پیشترها کمتر جدی می گرفتمش، حسی که دوست دارم هدیه ای بدانمش از طرف تو. نمی دانم که هستی، کجا هستی، چطور هستی... می دانم هستی و برای همه ی اینها «هیچکس» ت می نامم و    حسی را که یادآور توست و هدیه ی توست و حس توست، «هدیه ای از هیچکس»!

هر کسی می توانی باشی اما "هرکس" نه! دیریست صدایت می زنم، با تمام خفگی ام، اما جوابی نمی شنوم. نه که جوابم را ندهی - تو از آنها نیستی-  چرا جوابت را نمی شنوم؟ رنج می برم که هستی، اما نمی بینمت! نیستی، اما حس می کنمت؛ حضور سنگینت را روی سینه ام، نفس های داغت را بر چهره ی سوخته ام و استیلای منفجر کننده ی روحت را در قلبم! تو در دل من نمی گنجی، جا نمی شوی، سرریز می کنی و من...

هر طور شده می خواهم نگهت دارم!

چه بسیار دلها که زیر پا نهادم - خدا مرا ببخشد - غرورها که بیرحمانه خرد کردم، امیدها که بر باد دادم برای رسیدن به تو، برای دریافتنت، برای دیدنت، برای شنیدن صدای زیبایت... دنیاها ساختم و ویرانشان کردم، همه را... تو را در هیچکدامشان پیدا نکردم! سازها ساختم برایت، ترکه ترکه مهر به هم چسباندم، ذره ذره با روح صفا دادمش تا مگر سه تاری شود لایق سرپنجه های سیمینت، شایسته ی زخمه ی تویی که نمی شناسمت،  اصلا نمی دانم ساز می زنی یا نه...

اما چرا، سه تار می زنی؛ حتی شیرینتر از صبا، آسمانی تر از لطفی و دلنشین تر از عبادی! « جامه دران» تو را می شنیده اند الحق آنجا که شمس مستت می شده و مولوی به رقص می آمده، آری، « روح الارواح» توست که این جماعت مردگان، از خاک بریده اند و این حیرانی... «شهرآشوب» می زنی که جهانی به آشوب زخمه ات قیامت شود... دیوانه می کنی ام آخر!

سازهایم لیاقت سرانگشتانت را ندارند. آتش را چون همیشه پیکی می بینم که بسوی تو می آید. باید ببخشی، هشت روز بعد چهارشنبه است و من... بار دیگر سازی ساخته ام برایت، میفرستم تا بیاورد. می دانم لایق پنجه های تو نیست... حتی اگر به دستت برسد، حتی اگر قبولش کنی،     حتی اگر بخواهی بنوازیش... نمی شود! در خود می شکند؛ خرد می شود. نشستن در آغوش تو، گناهیست نابخشودنی و ساز من...

این گستاخی عظیم را تاب نمی آورد!